همه چیز آروم بود که یک دفعه اوج شلوغی رسید.

اورژانس هر پنج دقیقه برامون تصادفی می آورد ، جوری که تا فردا صبحش وقتی دوباره میومدن تا مریض تحویل بدن و من رو میدیدن که اومدم مریض رو تحویل بگیرم، پقی میزدن زیر خنده با من از بس خسته بودم از مریض تحویل گرفتن و تهدیدشون میکردم که این آخرییییش باشه.

تو بین این همه مریض ، یه خانواده ۷ نفره آذری زبان آوردن که اصلاااا فارسی بلد نبودن :/ 

حالا خر بیار و باقالی بار کن :))

تصور کنین که من اون وسط اورژانس داشتم این تصادفی ها رو معاینه میکردم با دوستم و اینها هم تند تند به ترکی حرف میزدن و آه و ناله و من نمیفهمیدم چی میگن.

خلاصه گذشت و براشون کارهاشون انجام شد و خوشبختانه همه اشون حالشون خوب بود.

دیگه داشتیم با متخصص طبمون تصمیم میگرفتیم که کدومشون باید بستری بشه کدوم مرخص ، که مادربزرگ خانواده صدام کرد.

رفتم پیشش ، تند و تند داشت ترکی میگفت ؛ از تو حرفهاش متوجه شدم که میگه مثلا رقیه امون تکلیفش چیه؟ مهسامون تکلیفش چیه ؟ 

منم با یه اعتماد به نفسی لهجه ترکی گرفتم داد میزدم مااادر ، رقیه اتون، ایستیراحت له ، بعد مورَخَص لِه :)) 

یک لحظه دیدم داره بر و بر نگاهم میکنه ‌.

یهو زبون باز کرد گفت : چیرا اینججوری حرف میزنی؟ بوگو ایستیراحت میکنه مرخص میشه دیگه ، لِ لِ چیه دیگه ؟؟؟ 

من  

کل پرسنل اورژانس 

گفتم مادر ایستگاهمون رو گرفتییییییی؟ 

که دوباره شروع کرد تند و تند ترکی حرف زدن :)))))

و صدای خنده ی حضار پشت صحنه . 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها