من هم مثل هر آدم دیگه ای به زندگی ادامه میدم .

آنا گاوالدا یه جمله ای داشت تو کتابش "هیچ چیز از زندگی قوی تر نیست".

دیشب کشیک بودم و سه تا مرگ داشتیم.

یه نوزاد.

یه پسر ۱۴ ساله فلج مغزی.

یه پیرمرد ۷۰ ساله. 

سر احیای آخر، همون پیرمرد، از بوی وحشتناکی که از مرحوم متساعد میشد عق میزدم ولی هم چنان ماساژ میدادم که یکی از خدمه رفت برام ماسک آورد و برام خودش بست. 

با یکی از پسرها کشیک بودم ، من اورژانس رو میچرخوندم و اون بخش ها رو .

حالا اون وسط مریض های بدحالی اومدن که من مجبور شدم بفرستمشون icu و حسابی icu رو شلوغ کرده بودم ! 

ساعت ۱۱ شب نشستم پشت استیشن تا قلپ اول چاییم رو خوردم ، کد ۸۸ زدن nicu.

رفتم.

ساعت ۱۲ تا اومدم دوباره چاییم رو بخورم ، دوباره کد ۸۸ زدن icu.

ساعت ۱ نشستیم با همکارم تو icu ، دیگه تونستیم چایی و شیرینی بخوریم و باید حواسمون به یکی از بچه هایی که فرستاده بودم icu هم میبود .

همون نشسته بودیم یهو رو مانیتور دیدم خط پیرمرد صاف شد و کد اعلام کردیم و پرستارهام دست تنها رفتیم کمکشون.

ساعت ۲ اومدم رفتم پاویون ، یه لقمه شام خوردم و بیهوش افتادم تا ۷ صبح.

و اومدم خونه .

و نگم که از طرف جناب اقای روانشناس به یکی از دورهمی ها دعوت شدم؟؟؟؟ :)))


مشخصات

آخرین جستجو ها