اخر شب یه دختر بچه ی ۷ ساله ی سرطانی اومد برای دریافت خون .
اونقدر این بچه از محیط بیمارستان زجر کشیده بود که تمام مدت جیغ میزد .
آخرش یه صندلی برداشتم و رفتم نشستم کنارش .
شروع کردم.
من طوطی داشتم دیدیش ؟؟
عکس طوطیم رو بهش نشون دادم.
آروم شد .
کلی با هم اینترنت رو زیر و رو کردیم تا سگ مورد علاقه امون رو پیدا کنیم تا وقتی من پولدار شدم و اون بزرگ شد بخریم.
هر بارم که شروع میکرد نق زدن ؛ سریع مهرم رو میزدم روش :))
اونقدر کیف میکرد !
تهش گفت من این بار که نق زدم مهرت رو بزن روی کله ام .
مهرم رو زدم رو کله اش دفعه آخر و غش غش میخندید .
بعد از گرفتن خون مرخصش کردم و رفت .
ولی به این فکر میکردم که چقدر سخته !
۳ تا بچه داشته باشی .
دخترات دو قلو.
یکیشون اینجوری
چقدر برای اون بچه ابهام و سواله که چرا خواهر دو قلوش اونجوری نشده.
خدایی نامردیه دیگه، خدا !
کار به بچه ها نداشته باش !
گناهشون چیه ؟؟
این همه درد ! زجر !
نهایتِ بی رحمی و نامردی خداس !!!!
درباره این سایت