چقدر بده تو محیط کار و دانشگاه آدم چشم تو چشم کسی باشه که ازش خواستگاری کرده ! 

هیچ کس نمیدونه ، حتی دوست صمیمیم ! اما من به خاطر این که معذب نباشم خودم رو نزدیک ۳ ماه از دوستم جدا کردم و اومدم یه بیمارستان دیگه که تو اون بیمارستانی که اون هست نباشم. 

بعد همکار بوده باشین ؛ کلیم رابطه اتون با هم خوب بوده باشه !

بعد چند ماه همدیگه رو ببینین کلی خوش و بش و سلام و احوال پرسی . 

ولی اون وسط یه حسی هست که یه جوریه ! خوشآیند نیست. 

بعضی ها اونقدر به عنوان دوست و همکار خوبن ، وقتی یه چیزی اینجوری پیش میاد ؛ آدم ناخودآگاه دلش چرکین میشه.

دیگه رابطه ی دوستی و همکاری مثل سابق نمیشه.

اتفاق اول : شانس بد من جفتمون کشیکیم ، نشستیم تو اورژانس .

پرستار خنگ برگشته جلو روی پسره به من میگه این آقای دکتر با تو خیلی خوبه ها ! با بقیه خیلی بداخلاقه ! 

اول سعی کردم از اون جا فرار کنم به یه بهونه ولی نشستم سر جام ، چهره ام رو حفظ کردم و گفتم بالاخره همکلاسی بودیم آشناتریم نسبت به بقیه خب ! :/ تو دلم فحش میدم پرستاره رو . و بعدش خودم رو ! چون پسره همکلاسی من نبوده و ترم بالاییم بوده که عقب افتاده :))) 

خداروشکررر همون لحظه ویزیت خوردم و با اشتیاق رفتم سر مریض ! 

اتفاق دوم : ظهر روز بعدش لباس بیرونم رو پوشیده بودم نشسته بودم تو سالن ورودی بیمارستان درست روبه روی تلفن خونه، داشتم فکر میکردم چجوری برگردم خونه (یه شهر دیگه ام) ، با اتوبوس ؟برم ترمینال؟ با چی برم ؟ با گوشیم ور میرفتم که اومد بالا سرم ، گفت خانم فلانی زاده من دارم میرم ماشین دارم ! بیاین شما هم ! 

از اون اصرار ! 

از من انکار ! 

آخر دروغ گفتم که زنگ زدم آژانس ! 

گفت کنسلش کنین ! ماشین که هستتت ! 

گفتم نه دیگه الان ها میرسه ممنون :/ 

حالا اونم رفت یه راست سر خود پرداز تو سالن ! 

منم اون وسط واقعا قلبم میزد از استرس ! نه میتونستم زنگ بزنم آژانس جلوش ! هم زشت بود ببینه ماشین نیومده ! 

یه دفعه خانوم مهربون تلفن خونه ، صدام کرد گفت ماشینت جلو دره برو .

این خانوم تلفن خونه ایه ، کلی باهام دوسته ، دیده بوده وضعیت رو خودش زنگ زده بود برام آژانس ! 

بماند که کلی پول آژانس دادم جای اتوبوس ! 

ولی به خیر گذشت :))) 


مشخصات

آخرین جستجو ها