چه خبره همه ستاره هاتون روشنه. ؟ :)) یواشتر خب ! برسم بهتون :))

دیروز قرار نبود کشیک باشه و منم میدونستم از رو برنامه که کشیکش هفته دیگه با منه و خب اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم و خودم رو برای هفته دیگه آماده کرده بودم در اصل.

نگو با دوستش جا به جا کرده بود که بتونه زودتر باهام حرف بزنه. 

هیچی دیگه من نشسته بودم تو اتاقک اورژانس و داشتم تند تند برگه مشاوره ها رو پر میکردم دیدم اینم اومد. 

تا حدودهای ۸ شب که همگی سخت مشغول بودیم و حسابی شلوغ بود .

۸ هم رفتیم شام گرفتیم و کلهم تصمیم گرفتیم تا خلوته همه بریم تو حیاط اورژانس و روی چمن ها بشینیم غذا بخوریم. :)) 

دیگه جااتون خالی ، دور هم کلی گفتیم و خندیدیم و شام خوردیم. 

دو تا دوستهای من که میدونستن جریان چیه قرار شد بعد شام نیم ساعتی ما رو کاور کنن تا ما بریم حرف بزنیم. 

بقیه بچه ها دیگه نمه نمه رفتن و ما موندیم و رفتیم پیاده روی

انصافا پسر مودبیه . 

شروع کرد ب حرف زدن (مخ زدن) که من از فلان و بهمان تو خوشم اومد و . 

یه چند دقیقه ای گفت. 

منم یهو گفتم شنیدی که من رکم ؟ 

خندید گفت آره دیدم. 

گفتم من دوست دارم همه چیز برام روشن باشه و همه چیز رو هم همیشه برای بقیه روشن میکنم. و شروع کردم.

براش از دلیل ترسم برای ورود به رابطه گفتم، از این که من تا ۱۰ ماه آینده به جبر تو این نقطه ام ، بعدش آزادم و نقطه به نقطه جابه جا میشم ، گفتم اینجوری تصور کن که من امروز کره ی زمینم و فردا چمدون به دست دارم حرکت میکنم به سمت مریخ .‌ 

بهش گفتم من از ثبات بدم میاد.

از یک جا موندن بدم میاد.

از اینکه بشم یه ماشین که کار کنه، شیفت بده ، پول جمع کنه ، بشینه یه جا ، خونه بخره ، ماشین بخره ، تهشم بمیره ، بدم میاد. من از زندگی روی دور تکرار بدم میاد ! شغل ما جوریه که میتونیم روی دور تکرار نیفتیم. 

یه نگاهی بهم کرد و گفت میتونم رک باشم ؟؟ 

خندیدم گفتم با کمال میل.

گفت تو داری عملا رویا میبافی . همه همینن که تو گفتی ؟ چطور میخوای یکی با این چیزهایی که تو گفتی پیدا کنی ؟ عملا تو قصه ها. تو دنیای واقعی نمیتونی‌. 

من فکر میکردم تو خیلیییی منطقی باشی. 

یه لبخندی زدم گفتم ببین هرکس تو زندگیش یه فلسفه ای داره.

فلسفه ی من لذت بردنِ محضه. محض .

از این ۷ سالی که تو این شهر گذشت راضی بودی ؟؟ (اونم تهرانیه و اینجا شهر کوچک و بی امکاناتیه نسبت ب تهران) 

گفت معلومه که نه !!! کیه که راضی باشه !! هیچی نداره !! من میخوام برگردم تهران و .

گفتم اهان دقیقا نکته همین جاست.

من عاااشق تک تک لحظاتی بودم که اینجا سپری کردم.

حآااااااال زندگیم رو بردم. من حتی از جبر زندگیم برای خودم لذت ساختم. 

نه تنها پشیمون نیستم که افتادم تو این بیابونکِ کوچولو که اگر هزار بار برگردم ؛ دوباره میام همین جا.  

بعد از اینجا هم هر لحظه و ثانیه که جایی دلم بخواد ، میرم همونجا.

جایی ک حال زندگیم رو ببرم و هروقت خسته شدم ؛ میرم یه جای دیگه.منظورمم فقط شهر و کشور نیست. همه چیه.

حتی اگر روزی حس کنم همین رشته ای که تمام دنیام رو پر کرده و عشق اول و اخر زندگیمه، داره مانعم میشه ؛ شک نکن کنارش میذارم :) 

یه کم نگاهم کرد گفت معتقدم تو داری رویا میبافی هنوز. 

گفتم دقیقا مشکل همینجاست که همه مثل تو فکر میکنن.

حتی اون موقع که خواستم بیام اینجا.

همه گفتن رویا میبافی. 

هرکاااری خواستم بکنم همه زدن تو سرم رویا میبافی ، نمیشه ! 

برای همین من مدت هاست حرف نمیزنم

فقط کار خودم رو میکنم.

ساعت رو نگاه کردیم دیدیم نیم ساعت شده یک ساعت و نیم. 

گفتم دیر شد بریم ، بچه ها گناه دارن تنهان تو اورژانسن.

گفت بازم حرف بزنیم ؟ 

گفتم فکر نکنم.

من یکی رو میخوام مثل خودم به قول تو رویا ببافه و مثل خودم عملیشون کنه. :) 

و خب باقی راه رو در سکوت برگشتیم اورژانس.

+اولویت من تو زندگی هیچ وقت ازدواج و رابطه نبود. هنوزم نیست. 

تا وقتی هم یکی که مثل خودم فکر کنه رو پیدا نکنم ، هرگز تن به هیچ رابطه ای نمیدم. حتی شده ازدواج نکردن رو ترجیح میدم به یک جا نشینی.

+پست کاملا خلاصه و خوشگلاسیون شده ی چکیده ی حرفهامون بود. 


مشخصات

آخرین جستجو ها