من اینترن بخش بودم دیروز. 

دوستم بهم از اورژانس زنگ زد گفت بدو برات شوهر پیدا کردم :)) 

منمفکر کردم داره شوخی میکنه ، فحشش دادم گفتم برو مسخره ، بگو گوجه سبزام رو میخوای :)) بذار افطار شه میام پایین شام میخوریم و گوجه سبزم میارم . 

گفت نه خره جدی میگم ، قطع کن بهت پیام میدم نمیتونم اینجا حرف بزنم :)) 

خلاصه بهم پیام داد گفت فلان پسر الان تو اورژانس یواشکی آمارت رو ازم گرفت و گفت بهت بگم اگه بشه شماره ات رو بدم بهش باهات تماس بگیره. 

منم هعی زور زدم گفتم من یادم نمیاد اینی ک میگی کییی هست ! 

بعد هم شماره نده هرکی هست. 

هیچی منم نشسته بودم تو پاویون که دیدم پت و مت اومدن :)) ( دوستهام) 

یکیشون میزد تو سرم میگفت مریممم این خیلیییی با شخصیت مودبه بابا ! 

اون یکی دستم رو میکشید میگفت بیا شما دو  تا به هم میاین ! 

و سه تایی غش غش پخش زمین شده بودیم میخندیدم‌. 

هیچی خلاصه توضیح دادم گفتم بالام من کلا الان نمیخوام وارد رابطه شم و هعی گفتم و اونا هعی سر ت دادن و گفتن بالاخره که چی ! چرا فرصت خوب رو از دست میدی و .

اخرش دوستم گفت میدونی ؟ من شماره ات رو میدم،کاریم به تو ندارم ، آدم خیلی خوب و محتترمیه ، خیلی به هم میاین ! چند ساله داری در میری ! نمیشه که ! 

همین امشبم بعد شام میری باهاش تو حیاط میشینی حرف میزنی ! 

هیچی دیگه شماره من رو داد بهش ! 

ولی من موقع شام تو اورژانس پیش بچه ها که اونم نشسته بود، وانمود کردم کلا از همه چی بیخبرم و شامم رو خوردم و البته زیر چشمی حسابی زیر نظرش گرفتم از سر کنجکاوی،مدت کوتاهیه میشناسمش ، خوش نامه ؛ مودبه ؛ تر تمیز و خوشتیپ و شیک و پیکه و سطح و فرهنگی تا جایی که میدونم شبیهمه و خلاصه راست میگن ظاهری که به هم میایم!

آخرم اومدم بالا و دوستم با حالت صامت خودش رو میزد که بمون نرو باهاش حرف بزن ! و بعدش اون ماجرای نصف شبم پیش اومد که اون جنازه نصیبم شد :)) 

حالا عصریه پیام داد اجازه گرفت تماس بگیره ! 

چی بگم مودبانه بهش ؟ 

هنوز جوابش رو ندادم.

هرچییییییی فکر میکنم من واقعا نمیخوام وارد هیچ رابطه ای بشم فعلا، خصوصا اگر بحث ازدواج و مسائل جدی باشه !

من به شدددت میترسم.

از ورود به رابطه میترسم.

معضلی شده برام. 

یه پسر بیاد جلو بهم پیشنهاد بده رسما سکته میزنم!!فرار میکنم. 

همین چند وقت قبلم رسما فرار کردم از ورود به یه رابطه. 

احساس میکنم هر رابطه ای دست و پام رو میبنده.

اونم منی که هنووز تکلیفم مشخص نیست.

موندنم ، رفتنم. 

کلا میدونم زندگی ثابتی نخواهم داشت.

هرگز در یک مکانِ جغرافیایی واحد نخواهم موند با برنامه هایی که تو سرمه، چه ایران ، چه هر جای دنیا . 

منی که هزار فکر توی سرم دارم که تنهایی میشه تا تهش رفت ولی اگه پای یکی به زندگیم باز شه ۹۹ درصد همه اش نابود میشه. 

دوستم دیروز میگفت بابا مریم همینایی که به من گفتی به اونم بگو. 

اصلا شاید فکر اون با فکر تو یکی باشه. 

ولی خب مطئنم ۹۹ درصد فکر پسرها با من یکی نیست. 

همشون چند ماه دیگه مثل من درسشون تموم میشه و فکر امتحان تخصص دادن و یا طرح رفتن و فقط پول درآوردن و  این مسائلن.

در حالی که من دلم چیزهای دیگه میخواد.

دلم زندگی معمولیِ فقط کار کردن و پول دراوردن و فقط درس خوندن و تو یه جا موندن و گاهی خانوادگی و دوستانه دور هم جمع شدن و . نمیخواد.

چیکار کنم ؟ 

همین الآنش استرس گرفتم ! 

خداروشکر بهونه دارم برای دیر جواب دادن و وقت دارم که فکر کنم چی بگم بهش! (بهونه ی این که کشیک بودم و خواب بودم و این داستانها:)) )


مشخصات

آخرین جستجو ها