زندگی با عطرِ هل



زندگی ای که ۶ ساله برای خودم درست کردم، زندگی ای پر از آرامشه.

میرم،میام، سرم تو کار خودمه، روابطِ آرومِ خودم رو دارم.

درسته دغدغه ها و استرس های زیادی دارم ، اما بهشون میگم استرس های طبیعی، و جوری زندگی کردم این مدت که استرس های غیر طبیعی حتی الامکان بهم وارد نشه.

الان چند روزیه که اومدم تهران پیش مامان بابا استراحت کنم.

ولی راستش زودتر میخوام برگردم خونه ی خودم.!!!

با پدر و مادرم کوچکترییین مشکلی ندارم ، اما حواشی خانوادگی اذیتم میکنه.

از این حواشی مسخره که کسی تو فامیل آزار میرسونه و استرس وارد میکنه.

من اصلا کشش چنین حواشی ای رو ندارم حقیقتا.

آرامشم رو به هم میزنه.

و خب هرکس آرامشم رو به هم بزنه سریعا کنار گذاشته میشه.

الان جوری شده که خیلی ریلکس با خیلی ها قطع ارتباط کردم،در حدی که اعلام میکنم در مکان ها و محفل هایی ک حضور دارن شرکت نمیکنم و دیگه جایگاهی تو خونه ی ما ندارن.

به نظرم آرامش آدم از همه چیز مهم تره !

چرا یک عده این مدلین؟ 

آروم نشستی سر جات، شروع میکنن سیخ زدن ؟ 

شما هم تو فامیل و خانواده از این حواشی ها دارین ؟ 


همه ی ما ته ذهنمون یک سری مسائلی داریم که از نظر خودمون غیر ممکنه.

مثلا برای بعضی ها یادگیری زبان،رانندگی،کنار گذاشتن یک ترس،عملی کردن یک تصمیم و .

امسال برای من سال خیلی شلوغ و مهمیه‌.

کلی از این غیر ممکنها ته ذهنم دارم که باید بیارمشون جلو،نوازششون کنم و عملیشون کنم.

بیاین امسال غیر ممکن های ذهنمون رو ممکن کنیم.


امسال اولین سالی بود که سال تحویل خونه ی خودم بودم.

و خب دقیقا لحظه ی تحویل سال در حالی که کتاب توی دستم بود تو تختم خوابم برد :))

حالا دیگه احتمالا تا آخر سال تنها توی تختم خوابم :))

ولی خیلی ذوق داشتم برای سال جدیدم.

با اون همه کشیک سنگین اورژانس ، رفتم سفال خریدم، رنگ خریدم ، وسائل هفت سین خریدم و این هفت سین رو چیدم :) 

رفتم ماهی خریدم و سبزی پلویی و برای خودم سبزی پلو با ماهی درست کردم.

و دقیقا روز اول سال جدید اولین کشیک بخش جدید رو هم دادم.

پس نتیجه میگیریم من تا اخر سال یا در کشیک به سر میبرم یا تو تختم خوابم :)) 

+وقتی نمینوشتم رشته ی زندگیم کمی از دستم در رفته بود. شاید این دوباره نوشتن رشته ی زندگیم رو محکم تر بده دستم :دی 

+آزادین که هر سوالی که دلتون میخواد به جبران این چند ماهی که نبودم بپرسین :دی 


داشتم برای خودم چای دم میکردم ، یه دونه ی هل انداختم‌ داخلش.

عطرش زندگیم رو پر کرد.

نشستم پشت میز و به این فکر کردم که آدمی که سالهاست مینویسه ، نمیتونه هرگز ننویسه.

هوم ؟؟؟ 

من نویسنده نیستم.

یک روزمره نویسِ ساده ام.

گاهی هم یک دغدغه نویس.

من دوباره مینویسم :) 


کارهای جدیدی که امسال شروع میکنم :

۱:یادگیری سه تار . بعلهههه ، بالاخره سه تار خریدم. مستقیم از سازنده اش. برام آدرس و شماره تلفن مدرس سه تار خوب هم تو شهر دانشجوییم فرستاد و از هفته ی آینده شروع میکنممممم. هووورااااا  

۲:اواخر سال ۹۷ یادگیری یه زبان جدید رو شروع کردم و خب امسال جدی میخوام ادامه اش بدم. روزانه نیم ساعت ممتد میخونم. و خب سال آینده درسم تموم شه میام تهران و یک معلم خصوصی میگیرم که فشرده اشکالاتم رو برطرف کنه . حرفه ای که شدم میام براتون کنفرانس میذارم به همون زبان :دی

کارهایی که تصمیم دارم انجام بشه تا آخر سال ۹۸:

۱:پس انداز یک مقدار مشخص پول و قطعا صرفه جویی بیشتر در مخارج زندگی که سر به فلک داره میکشه :/ به فتوسنتز نرسم صلوااات.

۲:خوندن ۸ جلد کتاب ؛ ۸ جلد گذاشتم که عملی بشه ۱۰۰ درصد. اگر بیشتر بشه که فبها. 

چون وقتی ذهنم مشغول درس و بیمارستان هست ، خیلی کند پیش میرم تو کتاب خوندن.

۳:تمام زورم رو بزنم مثل سابق که بی دردسر و بی تاخیر اسفند ۹۸ فارغ التحصیل بشم و تا اونجایی که امکان داره تا ۶ ماه آینده دفاع پایان نامه ام رو بکنم و به آخر نیفته.

پس باید برای پایان نامه ام بجنبم  

 

همییین.

تازه زیادیم برنامه ریختم 

والاااا :))

بیاین شما هم بنویسین 

بگین 

باور کنین وقتی میگین و مینویسین سال بعد میبینین همه اش تحقق پیدا کرده  

من هر بار نوشتم ، سال بعدش برگشتم دیدم ااا حداقل ۹۰ درصدش انجااام شده



همه چیز آروم بود که یک دفعه اوج شلوغی رسید.

اورژانس هر پنج دقیقه برامون تصادفی می آورد ، جوری که تا فردا صبحش وقتی دوباره میومدن تا مریض تحویل بدن و من رو میدیدن که اومدم مریض رو تحویل بگیرم، پقی میزدن زیر خنده با من از بس خسته بودم از مریض تحویل گرفتن و تهدیدشون میکردم که این آخرییییش باشه.

تو بین این همه مریض ، یه خانواده ۷ نفره آذری زبان آوردن که اصلاااا فارسی بلد نبودن :/ 

حالا خر بیار و باقالی بار کن :))

تصور کنین که من اون وسط اورژانس داشتم این تصادفی ها رو معاینه میکردم با دوستم و اینها هم تند تند به ترکی حرف میزدن و آه و ناله و من نمیفهمیدم چی میگن.

خلاصه گذشت و براشون کارهاشون انجام شد و خوشبختانه همه اشون حالشون خوب بود.

دیگه داشتیم با متخصص طبمون تصمیم میگرفتیم که کدومشون باید بستری بشه کدوم مرخص ، که مادربزرگ خانواده صدام کرد.

رفتم پیشش ، تند و تند داشت ترکی میگفت ؛ از تو حرفهاش متوجه شدم که میگه مثلا رقیه امون تکلیفش چیه؟ مهسامون تکلیفش چیه ؟ 

منم با یه اعتماد به نفسی لهجه ترکی گرفتم داد میزدم مااادر ، رقیه اتون، ایستیراحت له ، بعد مورَخَص لِه :)) 

یک لحظه دیدم داره بر و بر نگاهم میکنه ‌.

یهو زبون باز کرد گفت : چیرا اینججوری حرف میزنی؟ بوگو ایستیراحت میکنه مرخص میشه دیگه ، لِ لِ چیه دیگه ؟؟؟ 

من  

کل پرسنل اورژانس 

گفتم مادر ایستگاهمون رو گرفتییییییی؟ 

که دوباره شروع کرد تند و تند ترکی حرف زدن :)))))

و صدای خنده ی حضار پشت صحنه . 


واقعا اونهایی که پیش خانواده ان و بیکار خوشبختن ها :دی (اون کی بود تا دو دقیقه پیش غر میزد من رو ببرین خونه ی خودم ؟؟ :)) )
صبح با بوی قرمه سبزی پاشدم.
کل روز رو لم دادم و کتاب خوندم.و تمام مدت به خودم لعنت فرستادم که چرا نخونده این کتاب رو به خواهر دوستم هدیه دادم :)) 
کتاب کافکا در کرانه رو دارم میخونم ، و حس کردم برای دختر ۱۷ ساله ای مثل اون مناسب نبوده :/ 
ظهر هم با قرمه سبزی میوه ی لاکچری پیاز زدم بی ترس بوی پیاز :)) (به پیاز دیگه نگین صیفی جات ها ! شاهِ میوه هاس)
بعدش کلی تو خیابونها چرخ زدم بی استرس اینکه وای دیرم نشه، وای فردا کار دارم.
و کلی حسودیم شد به آدمهایی که چه ساده با یک زیرانداز دور هم خوشن.
اونوقت ماها رو باید با هزار قر و قمیش و تمهیدات تو فلان باغ و خونه جمع کنن و هزار تا کوفت و زهر مارم باشه ، هیچم خوش نمیگذره !!! 
والاع. :/ 


کارم شده دراز کش بغل پنجره ، یا کتاب میخونم، یا موبایل به دست تو این فضای مجازی لعنتی میچرخم ، یا به زور مادرخانومی بلند میشم میرم تو این مراکز خرید دارم روی زمین کشیده میشم. 

آقو من رو بفرستین برم خونه خودم خب :/ 

میخوام سه تار بخرم برم کلاس.

ولی تو این مدت هزار جور قیمت دادن بهم :/ 

کسی وارد هست به قیمت ها و .؟ از کجا میشه یه سه تار خوب خرید ؟ 


بالاخره رسیدم.

خونه ام خیلی داغون تر و کثیف تر و به هم ریخته تر از اونیه که تصور میکردم.

چون دم اومدن کشیک بودم و فقط رسیدم بیام خونه ساکم رو بردارم و برم.

بنابراین خونه ام همونطور به هم ریخته و کثیف و نا به سامان باقی موند.

همه ی اینها به کنار ، اومدم خونه مواجه شدم با صحنه ی وحشتناکِ یک عدد دیوار خیس آب داده ! :/ (عکس چپکیه دیگه) 

هیچی ! دو دستی کوبوندم تو سرم که حالا خر بیار و باقالی بار کن ! 

خلاصه اش کنم که گویا این مربوط میشه به آب فاضلاب بارون ، یه همچین چیزایی طبق کارشناسی صاحب خونه ام :)) که باید منتظر بشم هوا گرم شه تا تشریف بیارن بکنن و بیچاره بشم :/ 

الان هم دراز به دراز افتادم روی تختم و نمیدونم دقیقا از کدوووم نقطه باید شروع کنم ؟ 

سفره هفت سینم رو جمع کنم ؟ بعد مرتب کنم؟ بعد گردگیری؟ بعد جارو ؟ بعد تی ؟؟؟ 

هوووف

کاش یه روز زودتر برگشته بودم، دیروز این کار ها رو میکردم و امروز راااحت لم میدادم استراحت میکردم.


۱=ساعت سه صبح تریاژ اومد گفت یه مریض اومده میگه یه چیزی تو گوشش گیر کرده، میایین ببینین چیه براش پرونده بزنم نزنم ؟ :/ 
اینترن فیکس اورژانس روی میز خوابش برده بود ، گفتم من میام میبینمش.
رفتم تو دلم فحش ن که سه صبح اخه چی تو گوشت گیر کرده ؟؟ 
دیدم یه آقای ۵۰ ساله با پیژامه و دمپایی رو به رومه :)) 
گفتم چی گیر کرده تو گوشت بابا ؟؟؟ 
گفت پاشدم برم گلاب به روت توالت ، پام رفت رو یه چیزی دیدم گوش پاک کنه ، برداشتم کردم تو گوشم تو راه تا برسم توالت، خود سیخش درومد ولی اون پنبه اش قلفتی موند تو :))
من
سه صبح
پنبه ی قلفتی  
گوش پاک کن  

۲=یه پسر ۷ ساله اومده بود لوبیا تو مماخش گیر کرده بود.
بهش گفتیم چرا لوبیا کردی تو دماغت؟؟؟ 
داداش ۹ ساله اشم بیرون ایستاده بود.
داد زد گفت داشتم با اون بیشعور گل یا پوچ بازی میکردم  
ماها ترکیده بودیم از خنده.
خواسته داداشش ببازه گفته بذار بکنم تو دماغم که جفت دستهام پوچ باشه

من که میدونم تقصیر اون پیرمرد گوگولی مگولی ایه که تو صورت من سرفه و اخ و تف میکرد  

دیشب ساعت ۹ شب یک دفعه حالم بد شد

گلو درد 

تب 

سردرد 

تا خود ساعت ۱۲ هم با بچه ها داشتیم میدویدیم.

تا اون وسط برانکارد گذاشته بودن و پر مریض بود.

دیگه ۱۲ ، هرکی میرسید بهم میگفت تو چرا این شکلی شدی ! اینقدر رنگ پریده ! 

آخرش بچه ها و متخصص هلم دادن که برو بخواب بالا. 

خلاصه رفتم پاویون یکی از بچه ها بهم قرص داد ، خوردم ، چشمتون روز بد نبینه تا دو صبح عین دیوونه ها هعی میخندیدم  

الآنم زیر پتو ، دارم به این فکر میکنم که با مرغ خالی میشه سوپ درست کردد ؟؟ 

فقط گوجه دارم و پیاز و سیب زمینی و مرغ .

میشه به نظرتون ؟ 


فکر کن بری از روی دلسوزی یه لاکپشت رو وسط اتوبان نجات بدی ، بزنن له و لوردت کنن.

یا زنده نمیمونی ، یا اگر بمونی دیگه نمیتونی زندگی کنی بدون مغز و پا . 

                                                  ****

تو اورژانس خودم تحویلش گرفتم و لحظه به لحظه باهاش بودم ، هنوز به هوش بود باهاش مدام حرف میزدم شوخی میکردم و اونم به زور بعد ناله هاش یه خنده ای میزد.

امروز رفتم بالا سرش icu .

کاملا بیهوش بود.

۷۰ درصد مغزش ایسکمی شده بود به خاطر شرایط وحشتناک پاهاش و آمبولی ای که همون اول کرده بود.

دستش رو گرفتم توی دستم و باهاش شوخی میکردم که اخه وسط اتوبان لاکپپپشت پسر خوب ؟؟؟ میدونستم میشنوه و میخنده .

ولی خب قلبم مچاله بود براش.

احساس میکردم برادرمه. 

خیلی احساس نزدیکی داشتم باهاش. 


۱)ساعت ۱۰ شب یه خانواده روستایی یه دختر ۱۴ ساله رو با درد شکم آوردن.
رفتم دختره رو معاینه کردم اوردر گذاشتم ، رزیدنت دید تایید کرد مهر کرد.
با جراح هماهنگ کردم ببینتش.
هیچی.
یه پسری همراهش بود ، اول فکر کردم داداششه ! بعد فکر کردم شوهرشه ، تهشم فهمیدم پسر عموی مادره اس که دختره رو میخواد. به زور ۱۸ سالشم نبود.
اومد طرف من گفت به جز اون جوجه دکتر(رزیدنت) و توی اَنتَرِ جوجه تر از اون،یه آدم پیدا نمیشه بیاد اینو ببینه ؟؟؟ 
رزیدنت داغ کرد گفت تو خودت مگه چند سالته ؟؟؟ دیپلمم نداری! این چه طرز حرف زدنته؟؟؟ 
پسره هم بی ادب برگشت گفت اونقدری سن دارم که تو رو به عنوان زن دومم بگیرم ! 
و خب ما فقط قرمز شدیم ، داغ شدیم و طبق معمول سکوت کردیم. تو چشماش نگاه کردم یه سر ت دادم و رفتم.
بعد از چند دقیقه مدام میومد طرف من که برا این دختر مسکن بنویس اون درد بکشه انگار من درد میکشم و من بی هیچ نگاهی از کنارش رد میشدم و میگفتم هرکار لازم باشه میکنم، هر بارم که از نزدیکشون رد میشدم رو به مادر دختره داد میزد مامان میدونی به اینا میگن اَنتَر ؟؟؟ و های های میزد زیر خنده. 
و خب من فقط سر ت میدادم به حال خودم که تو این گُه دونی که ارزش یه آرایشگر و ارج و قربش از من بیشتره چرا باید بمونم ؟؟؟ 
والا صبح به صبح طرف ۹ و ۱۰ میره آرایشگاه ، یه عروس میگیره، یه چیزی میکنه و یه چیزی میکاره ، صبحونه اش رو میخوره ، نهارش رو میخوره ، سر آخر هم ۶ میلیون پول میگیره و چهار نفرم ریخته دورش فقط الکی تعریف کنن و ، ملتم با لبخند و دولا شدن پول رو تقدیمش میکنن.
اون وقت ما عین سگ کار کن ، نه وقت کن نهار بخور ، نه شام بخور ، نه خواب داشته باش،۷۰۰ تومن حقوق انترنیت رو هم ندن بهت، سر آخر از همین پسرک ۱۸ ساله گرفته تا پیرمرد ۹۰ ساله دستت رو بکنی تا ته توی عسل بذاری دهنشون گازت میگیرن فحشتم میدن.
حقوقم که بخوای، تو پزشکی ! انسانیتت کجا رفته ! پول میخوای ؟؟؟ 
و این میشه اگه ۱۰ میلیون تومن سال قبل کار کرده باشی ، اون زمانی که دلار هزار تومن بود، یک سال بعدش که دلار شد ۱۰ هزار تومن و ارزش پول تو معادل یک میلیون تومن ، تازه پولت رو با هزار منت تقدیم میکنن.
و خب آدم احمقه بمونه تو همچین کشور مزخرف جهان هزارمی ؟؟؟ 
(به هیچ شغلی بر نخوره :) صرفا یک مقایسه ی واقعی بود از نسبت ارزش گذاری در یک کشور جهان هزارمی بین مشاغل در بین مردم عامی . وقتی ازشون بپرسی پزشکی بهتره یا ارایشگری همه میگن پزشکی و بچه هاشون رو میخوان بفرستن پزشک بشن ولی در عمل که ببینی رفتارشون همونه که گفتم. )
۲)ساعت ۵ صبح تازه رفتم توی اتاقک استراحت در اورژانس .
دراز کشیدم روی میز شکسته که هر لحظه میتونست بیاد پایین .
خوابم برد.
یک دفعه سر و صدا شنیدم و صدای رزیدنت اومد که این مریضا رو میدیم اینترن جراحی.
خیال کردم تصادفی زیاد اوردن از اتاق پریدم بیرون رو به استیشن گفتم کووو؟ کجاان ؟؟؟ 
بعد فهمیدم خواب دیده بودم :)) 
کلا مریض ها و پرستار همه میخندیدن به من اون وسط و خودمم میخندیدم به توهمم.
ساعت ۷ صبح بلند شدم، رفتم تک تک مریض ها رو دوباره دیدم ، براسون توضیح دادم چه کاری قراره انجام بشه برای هرکدوم و به هر سوال تکراری هربار جواب دادم و . ،ساعت هشت اومدم لباس پوشیدم ، کشیک رو تحویل گروه بعد دادم و بار و بندیلم رو جمع کردم و رفتم دم در اورژانس منتظر ماشین.
که دیدم یه پسره پشت سرم تند تند اومد از همراه های یکی از مریض ها که دیشب هزار بار ازم سوال کرد و هزار بار جواب دادم بهش. و گفت خانم ببخشید؛ خواستم ازتون تشکر کنم فقط .
یعنی بنده خدا پا شد اومد دنبال من بیرون که فقط تشکر کنه.
و خب نگم که تمام خستگی هام در رفت ؟ .
گاهی دلم میسوزه برای این خاک. میگم بمونم بلکه بشه به یه امیدی درستش کرد.
وقتی میبینم نه، مردم ما میتونن خوب هم باشن مثل جریان سیل شیراز.
وقتی میبینم بالاخره ۴ نفر با شعورم این لا به لا ها وجود دارن.

هوا از اون هواهاس که وادارمون میکنه بعد از کشیک لباس های رنگی رنگیمون رو بپوشیم و بزنیم بیرون تو پارک بشینیم کیک و چایی تلخ تر از زهر مار بخوریم و بخندیم

بعدش هم سرحال برگردیم خونه.

*****

با دامن ستاره دار قرمزم لم دادم زیر باد بهاری پنجره ی اتاقم ،اون طرف روپوش سفیدهام تو ماشین دارن شسته میشن ، چای داره دم میکشه ، برنج نهار فردا داره خیس میخوره .

خونه تقریبا جمع و جوره و یه تمیز کاری خفیف میخواد که میذارمش برای آخر شب. 

الان میخوام بلند شم ، سی دی آموزش سه تار رو بذارم و جلوتر از درس استاد تمرین کنم، بلکه فردا میرم سر کلاس اینقدر خنگ نزنم.

هفته ی قبل میگفت انگشتهات ظریف و باریک و کشیده ان ، پس چرا اینقدر کلنگی ضربه میزنی :))) 

یاد ۸ سال پیش افتادم که موقع رانندگی هم ، مربی برگشت بهم گفت چرا اینجوری عین راننده کامیون دنده عوض میکنی ؟؟؟ :))

*****

کتاب کافکا در کرانه ام تموم شد.

کتاب روایت دو داستان متفاوت و موازی با هم بود ، به سبک تقریبا سوررئال‌.‌ 

از اون کتاب ها بود که خودم دوست دارم. 

حالا چی شروع کنم برای خوندن ؟ 

۱)خودت باش دختر 

۲)مرشد و مارگاریتا 

۳)عشق در زمان وبا 

؟؟؟ 


ساعت ۲ صبح مریض رو با ایست قلبی تنفسی اوردن ،
واقعا توی چرت بودیم همگی که در لحظه پریدیم بیرون از اتاق و رفتیم اتاق cpr ، دستکش پوشیدیم و شروع کردیم پشت هم cpr.
حین cpr مقنعه ی من افتاد .
اون وسط هعی میدیدم یه دستی میخوره به سر من سعی میکنه مقنعه بذاره سرم.
منم هعی گفتم نکن نکن.
تهش مجبور شدم بدجور فریاد بزنم دست به من نزن.
آخرم موفق نشد.
و این تمرکزم رو به هم میزد وسط cpr واقعا روی مخم بود.
اومدم پایین استراحت (پله میذاریم بغل تخت مریض میریم بالا تا اشراف داشته باشیم) و جام رو با بعدی عوض کردم و دیدم یکی از پرستارها بود داشت این کار رو میکرد.
گفت خانم دکتر مقنعه ات.
اونقدر عصبی بودم بدون این که دست ببرم به مقنعه ام، گفتم تو واقعا نمیفهمی اونجا تمرکز و قدرت من رو به هم میزنی ب خاطر مقنعه ؟؟؟ کدوم خری اینجا به من نگاه میکنه تو این شرایط ! مقنعه من مهمتره یا زیر دستم !!! 
ایشونم بهش بر خورد ، تا خود صبح خودش رو پیش سوپر و این و اون جر داد.
همههه هم حق رو دادن به من و حسابی ضایع شد. 
آدم بدجنسی نیستم، اما منتظرم یه سوتی ازش بگیرم حالش رو قشنگ جا بیارم از اینیم که هست ضایع تر شه. 
واقعا مقنعه ی من مهم تره یا اون آدم دم مرگ زیر دست من ؟؟ 
جمع کنین بابا . 

اصلا فکر نمیکردم دیگه پاااترول آدم شده باشه. :))

من عاااشق جیپ و پاترولم.

عاااشق.

چند وقتی بود تو فکر خریدن یه پاترول بودم.

با خودم گفتم نهاایت بخواد ۲۰ تومن باشه پاترول.

بیشتر که نمیشه.

همه مال سالهای ۷۶ و ۷۷ ایناس دیگه.

خلاصه‌.

چند شب پیش که رفته بودم با دوستم بستنی ، بیرون نشستیم ، یه پاترول پارک بود نزدیکمون که زده بود پشتش فروشی.

یه کم نگاه کردم 

دیدم وااای چه تمیز و خوشگل مامانیه 

اونقدر دلم رفت گفتم ۲۰ بده بی چونه میگیرم.

صاحبش هم ی پسر بود ک با دوستاش اومده بود.

خلاصه حرف زدیم و . گفتم چند ؟؟؟

گفت ۶۰ ! 

گفتم چییییییی ؟ 

۲۰ میدم همین الان میبرمش  

۶۰۰۰۰۰۰۰ ؟؟؟؟؟؟؟ 

پسره هم میخندید میگفت مگه میخوای بز بخری‌

من فک کردم پسره دروغ میگه.

الان تو دیوار سرچ کردم دیدم بعله. بین ۵۵ تا ۶۰ تومنه :/ 

قطعا هم تا زمانی ک من پول جمع کنم برسه به ۶۰ ، لابد پاترولم شده ۱۰۰ تومن :/ 

و خب به اتاق فرمون وقتی گفتم کلی خوشحال شد ! 

چون یقین میدونه من با پاترول چپ میکنم میمیرم :/ 

و لفظش برای پاترول فقط اینه که چپ میکنی ، چپ میکنی ! 

و البته ۴ تا فحش دیگه هم داد ک تو گل میخوری که بخوای بی اطلاع من ماشین سوااار شی ! من باید خودم باشم  

کلا تصورش اینه من ماشین داشته باشم یا میرم زیر تریلی میمیرم

یا ماشینم وسط راه خراب میشه و چندتا پسر میان خفتم میکنن


از جام بلند شدم 

مانتوی نازکم رو انداختم روی دوشم 

اومدم بیرون گفتم کی پایه اس بریم تو این هوای بارونی تو حیاط پیاده روی و حرف بزنیمممم ؟؟؟ 

هیچی یه متخصص اورژانس و سه تا اینترن پایه شدن و رفتیم.

زیر نم بارون نفس عمیق میکشیدیم و ریه هامون پر میشد از عطر صنوبر و کاج.

ماه کامل بود.

دکتر گفت یکی یکی بیاین برای هم آرزوهای خوب کنیم.

میگن هروقت به ماه کامل نگاه کنی آرزوت برآورده میشه. 

پویان گفت سلامتی مادر پدرهامون.

تانی گفت خلاص شدن از این زندگی نکبتی دانشجویی.

من گفتم جور شه که همه امون از این جا بریم جاهای خوب.

ملیحه گفت من فقط آرزوم اینه این بخش مینور جراحیم تموم بشه.

همه پقی زدیم زیر خنده :)) 

حالا شما آرزو کنین برای همدیگه :) 


صبح بیمارستان بودم تا ظهر.

ظهر اومدم یه تکه ماهی انداختم برای نهارم و همزمان برای شام کشیک فردا شبم شروع کردم کشک بادمجان درست کردن.

یه کم درس خوندم.

یه چرت زدم. 

رفتم کلاس سه تار.

اون سوتی عظیم رو دادم.

برگشتم لباسهای کثیف رو جمع کردم ، شستم ، پهن کردم.

شال قرمز رنگ و مانتوی آبی طرح دارم رو پوشیدم و دو ساعت با دوستم بی وقفه رفتیم پیاده روی و یه بستنی زدیم بر بدن و برگشتم.

تند تند برای نهار فردام خوراک کاری درست کردم.

حمام کردم.

لاک زدم .

و الان دراز کشیدم و به این فکر میکنم که چقدر دلم آلبالو میخواد که بیارم تو تختم ، نمک بزنم و بخورم


من یه جوری سوتی میدم ! که هیچکسسس مثل من سوتی نمیده.

یعنی تو بیمارستان یه مدلی سوتی میدم که برمیگردم میبینم پشت سرم همه کف زمین افتادن دارن قهقهه میزنن.

خلاصه امروزم یه سوتی عظیم دااادم با این تفاوت که خداروشکر کسی نبود ببینه .

کلاس موسیقیم نزدیک خونه امه ، یه ساختمون ۴  طبقه که کلاس طبقه چهارمه .

آقو ما شروع کردیم از این پله ها بالا رفتن ، تو هر طبقه هم هعی کاغذ زدن که کلاس طبقه بالا ، دیگه رسیدم به طبقه ای کع کاغذ نداشت.

نفس ن گفتم اخیش رسیدم.

در زدم ، یه پسر جوون در رو نیمه باز کرد ، برام غریبه بود ، منم خیلی ریلکس در رو باز تر کردم و چند قدم رفتم داخل گفتم آقای فلانی اومدن ؟؟؟ 

بعد دیدم چقدر آموزشگاه عوض شده ! چرا شبیه خونه ها شده :/ چرا زیر پام موکته !!!

برگشتم دیدم پسره با تی شرت و شلوارک مثل چی رنگش سفید شده به من نگاه میکنه :)))) 

خیلی ریلکس گفتم اهاان اشتباه اومدم و رفتم بیرون و در رو بستم :)))

نگم که کلا خیس عرق شده بودم از شدت سوتی ای که داده بودم ؟؟؟ 

بعدم تندی پله ها رو دویدم و رفتم طبقه بالا :))) 

خب به من چه که کاغذ کلاس طبقه سوم کنده شده بووود ! من که طبقات رو نمیشمرمممم :/ :)))

الهی بگردم برای پسره خنگ بی عرضه ! بیچاره مطمئنم خواب بود :)) 

+استاد امروز میگفت از کلنگی تبدیل شدی به تبری :))) پیشرفت کردی :)))


حدود سه ماه پیش نشسته بودیم دخترها دور هم میگفتیم و میخندیدیم.

همیشه چند تا نخاله داریم بینمون که الحق و والانصاف حقشونه اینا رو جمع کنی بندازی تو کوره آدم سوزی‌‌‌.

نمیدونم چی شد بحث دوست پسر و . شد ، یکی از بچه ها گفت بابا تو چرا دوست پسر نداری ؟؟؟ خداااایی نداری ؟؟ پسرها که از دخترهای این مدلی سرزبون دار خوششون میاد و . 

منم میخندیدم به شوخی میگفتم بیچاره پسر مردم :)) خلن مگه بیان سمت من، فرااار میکنن . 

یهو یکی از نخاله ها برگشت گفت، نه بابا ایییین ؟؟؟ آره به گوشم رسیده همهههه رو پروندی و فرار کردن ! 

بعد این ماجرا یه گوشه گیرش آوردم.

گفتم چی گفتی تو ؟ جریان چیه؟ 

گفت هیچی ، شنیدیم خواستگارت بودن و به قصد جدی اومدن؛اون وقت تو یه کاره همون اول گفتی مذهبی نیستی ، طرف رو پروندی ! 

منم یعنی از خنده جلوش پوکیدم ، گفتم نه میخواستی لابد تسبیح بگیرم چادر سر کنم به زور شوهر کنم یا به زور دوست پسر بگیرم مخ بزنم ؟؟؟؟ 

اونم اومد باب نصیحت برداره که نه نگو مذهبی نیستی ، اینجوری کیس هات کم میشه و . ! گفتم ببین اولا اینایی که اومدن پیش تو گله کردن ک من پروندمشون در حد من نبودن، چه مذهبی ، چه غیر مذهبی ! دوما من مذهبی نیستم، ولی اونقدر آدم هستم که مثل بعضی ادعای مذهب ها هر روز با یه پسر دست تو دست نباشم و به بهونه ی برادرم برادرم با طرف نریزم روی هم (دقیقا منظورم به خودش بود، پسرا برا چی باید برن اصلا با این درد و دل کنن ؟ خب کرم داره دیگه) . 

اونم گفت منظورت کیه و . ؟ گفتم خودت بهتر میدونی و رفتم.

از اون روززز هعععی به من تیکه مینداخت به عناوین مختلف.

خلاصصصههه. 

یه هفته نشد ، من کشیک بودم ، اونم کشیک یه بخش دیگه بود ، نشسته بودیم دیدم یه کیسه برداشت گفت من میرم بالا شامم رو بخورم میام.

یه چند دقیقه گذشت ، ساعت ۱۱ شب بود ، دیدم خلوته ، رفتم چای ریختم گفتم برم تو حیاط چای بخورم.

رفتم دیدم بعلههه ، خانم با یکی از همون اقایون که رفته پیشش درد و دل کرده نشستن ، دارن شام میخورن ، این برای اون لقمه میگیره :/ 

منم دیدن جفتشونم هول شدن ، سلام دادم و رد شدم.

این تموم شد.

تا امروز.

یکی از مریض های بخش جراحی رفته بود بخش اورولوژی خوابیده بود ، رفتم اونجا نوت بذارم و مریض رو ببینم ، مریض رو دیدم ، گفتم برم آزمایشاتش رو از سیستم در بیارم.

سیستم ها همه پشتش پرستارها نشسته بودن، یکیشون گفت برو اتاق پزشک کسی نیست از اونجا در بیار‌

رفتم در اتاق پزشک رو عین گاو در نزده باز کردم(چون گفت کسی توش نیست خبب) که از تو سیستم اونجا ببینم ، دیدم بعلهههه ، خانوم با یکی دیییگه از همون آقایون چفت هم نشستن دارن جیک تو جیک میخندن، دست پسره هم رو پای دختره بود که سریع دستش رو کشید .

من رو دیدن که اصلا انگار گشت ارشاد دیده باشن دختره که از جاش پرید و رفت بیرون، پسره هم کپ کرد همونجا نشست.

منم خیلی عادی کارم رو کردم و رفتم.

تو راهرو دختره جلوم رو گرفت ، گفت تو روخدا به کسی نگیا !!! 

منم یه نگاهش کردم گفتم کدومشون رو ؟ زدم رو شونه اش گفتم من بعد تو کار کسی دیگه فضولی نکن، تیکه ام ننداز ، حواست به کار خودت باشه !! به کسیم نمیگم ! راحت باش. و رفتم.

دلم میخواست بگم من مذهبی نیستم ، ولی حالیمه تو محیط آکادمیک نشینم چفت یه پسر دستش رو پام بلوله :/ 

والا.

+پست خاله زنکی است ، خرده مگیرید ! 



کتری رو گذاشتم روی گاز تا بعد از تمرین سه تار ، چای بخورم و درس بخونم.

خونه جمع و جوره.

۴شنبه برام مهمون میاد و من تا ظهر ۴شنبه خونه نیستم دیگه. 

فقط مونده لباسها رو از روی بند جمع کنم و ظرف های آشپزخونه رو جا به جا کنم.

باید برای فردام سالاد هم درست کنم.

اون طالبی ها رو هم یکیش رو پوست بکنم ببرم تو کشیک فردا بخورم.

اه.

لعنتی‌.

یهویی چقدر کار شد :))) 

من برم سراغ کارهام وقت نیییست   


بعضی شرایط هست آدم واقعا نمیتونه نخنده.

مریض رو آوردن ، یه مرد ۴۰ ساله ، گفتن عابر پیاده بوده ماشین بهش زده.

نگم که کلا داغونش کرده بود.

کتفش خرد ؛ زانوش خرد ، سرش ضربه خورده بود قاطی کرده بود.

خلاصه داشتم تند تند معاینه میکردم ، خانومش کنارم ایستاده بود.

گفتم چی زده بهش ؟؟؟ ماشین چی بوده ؟؟؟ 

یه نگاه کرد گفت من زدم بهش :/ 

گفتم چییی؟؟؟ 

گفت از قصد نزدم که ! تاریک بود این دیوونه نمیدونم چرا جلو در پارکینگ ایستاده بود ، منم اومدم بیام بیرون ، زیر گرفتمش.

یعنی خودم رو کنترل کردم کنترل کردم.

مرده هم هعی میپرسید کی زده ب من ؟ 

چی شده ؟ 

من کجام؟؟

کارم رو کردم رفتم تو اتاق از تصور صحنه ی زیر گرفتن شوهره توسط خانومه خندیدم حسابی. 

اومدم بیرون نشستم پشت استیشن، یکی از پسرا با پرونده زد رو شونه ام ، گفت خانم فلانی زاده ، اون رو میبینی ؟؟ (اشاره به خانوم همون آقا) 

اون خود تووووییی در آینده که زدی شوهر بیچاره رو لت و پار کردی ! 

کل استیشن رفت روی هوا :))) 

+خداروشکر حال عمومی اون آقا خوبه ، ولی همچنان نمیدونه کی بهش زده :)))) 


من دلِ همه چیز رو تو پزشکی دارم. 

مریض استفراغ کنه ، ادرار کنه ، مدفوع کنه ، مغزش بیرون باشه ، روده اش بیرون باشه ، فوت کرده باشه ، نهایتش همراه با کارم عق میزنم که یه رفلکسِ طبیعیه ولی بی تفاوت به کارم ادامه میدم.

تنها چیزی که تحملش رو ندارم دیدن بچه هاییه که مورد کودک آزاری قرار گرفتن! 

بچه ای رو که حتی عموما سالمه یه دستش مثلا شکسته ، تن و بدنش کبوده ، میندازم به یکی دیگه و اصلا نمیتونم تحمل کنم. 

یه مورد کودک آزاری آوردن که از دیدنش گریه ام گرفت و رفتم تو حیاط نشستم زار زار گریه کردم به حال این طفلان معصومِ بیگناهِ بی زبان ! 

آخه دختر بچه ی شیرین زبونِ قشنگِ ۲ ساله رو تمام بدنش رو با سیگار میسوزونی ؟ سرش رو میشی ؟ 

از ته دل میخوام مرگ تک تک این کودک آزار ها رو جلوی چشمم ببینم.

یعنی بگن موجود بی گناه نام ببر ، به جز بچه ها هیییچکسی رو نمیتونی اسم ببری. 

آخرهای گریه ام بود ، اومد دنبالم ، دید دارم گریه میکنم ، رفت از دکه رومه فروشی سر بیمارستان آب خرید ، نشست کنارم.

میدونست دارم برای چی گریه میکنم.

گفتم اگر بهم میدادن ، همین الان میاوردمش پیش خودم.

من مامان خوبی میشم.

برو بپرس بهم نمیدنش ؟ 

یه کم نگام کرد ، گفت خل شدی به خدا از بس نخوابیدی. 

اومدم بزنم دوباره زیر گریه .

گفت میپرسم به خدا !تو فقط گریه نکن.

خیلی بیریخت میشی.

برو بخواب فقط. 

یه فحشش دادم ، خندیدم و رفتم بالا یه چرتی خوابیدم.

ولی الآن وقتی بیدار شدم قلبم سنگین بود. 

دلم میخواد فردا که از کشیک میرم خونه ، بمش با خودم ببرم خونه ام.

براش حریره بادوم درست کنم.

ببرمش حمام.

موهاش رو ببندم خرگوشی بالا سرش. 

باهاش بازی کنم.

بخوابه تو بغلم نفسش بخوره به بدنم. 

واقعا چطور میشه این موجودات کوچکِ خواستنی رو اینجوری نخواست ؟؟؟ 


آهنگ زیر رو پلی کنین تا یه کم بعدش دور هم گپ بزنیم.



شما چقدر تحمل تفاوت ها رو دارین ؟ 

مثلا چقدر میتونین آدم های خیلی متفاوت با خودتون رو تحمل کنید ؟ باهاشون ارتباط بگیرین و بهتون با هم خوش بگذره ؟ 

من دو طیف دوست دارم.

دوستهام هم ، همه با من ۱۸۰ درجه متفاوتن :) 

مثلا همین دوستم ، تا قبل از اینکه پدرش فوت کنه و بره ، کلی صمیمی بودیم ، در حدی که خونه هامون رو هم تو یک کوچه گرفتیم که نزدیک باشیم.

بعد با هم متفاوتیم.

در یه حدی تفاوت داریم که برای همه تعجبه :)) 

مثلا در حدیه اون که نمازش قضا نمیشه ! در این حد بگم قضا نمیشه که میخواد بلیط بگیره بره ، ساعتی میگیره که به نمازهاش برسه ! یا اگه خداااایی نکرده نمازیش قضا بشه کلی رو در و دیوار میچسبونه که فلان نمازم قضا شده ، که یادش نره بخونه.گگ 

بعد نمازهاش طووول میکشه :) من همه اش شوخی میکنم میگم باز این نماز جعفر طیار میخونه :)) 

یا عادت های غذایی و زندگیش ۱۸۰ درجه با من تفاوت داره :))

ولی ما به راحتی کنار هم زندگی میکنیم.

اون پنیر خامه ای و چای نبات میخوره ، من پنیر تبریزی و چای سبز تلخ :)) بعد دوتاییم غر میزنیم به هم و کر کر کر میخندیم :)) 

تا میاد میگه نبات من رو گرفتی ؟؟؟؟ پنیر خامه ای من رو گرفتییی ؟؟ 

من همیشه میرم سرویس بهداشتی ، باید اب یخ یخ باز کنم ؛ 

بعد اون باید آب داغ داغ باز کنه .

همیشه هم جیغ جیغ میکنیم دوتایی که چطوری تو با اب سرد دست صورت میشوری ، تو با آب گرم :)) 

یه بار که آب گرم شیرش خراب بود مجبورم کرد تعمیر کار بیارم درستش کنم :))) 

یا شبها باید پنجره اتاق باز باشه من خوابم ببره ، اون باید بخاری رو تا ته بکشه بالا تا خوابش ببره :))

یه طیف دیگه دوستی دارم که تو مهمونی مشروب و سیگارش ازش جدا نمیشه ؛ 

تیپ و استایلش با من کلی فرق داره، هر روز موهاش یه رنگه ، یه شکله ، ولی کنار هم کلی خوشیم و خوش میگذرونیم و میخندیم. خیلیم خوبیییم. 

دیروز تو بیمارستان ، بچه ها داشتن بهم میگفتن چطوریه تو و این سه تا دوستهات اییینقدر با هم تفاوت دارین ولی اینقدر با هم راحت و خوشین ؟ 

ما هرجا شما رو دیدیم داشتین فقط با هم میخندیدین.

یه اپسیلونم اخلاق و روحیاتتون شبیه به هم نیست ! 

منم میخندم میگم عززیزم :)) ما قابلیت تحمل تفاوت ها رو به نحو احسن داریم ! از هم دیگه نهایت لذت رو میبریم بدون در نظر گرفتن این همه تفاوت ! بدون این که بخوایم تفاوت هامون رو بکوبیم تو صورت هم.

من نمیگم چون تو چادری ای  ، چون تو نماز خونی ، چون تو مذهبی ای ؛ من باهات دوست نمیشم! 

اون نمیگه چون تو نماز نمیخونی ، روزه نداری ، حجاب نداری ، باهات دوست نمیشم.

نمیگم چون تو مشروب میخوری ، سیگار میکشی ، قیافه ات شیتان پیتانه با تو نمیگردم ! 

اون ب من نمیگه چرا همراهیم نمیکنی تو مشروب خوردن سیگار کشیدن ؛ املی ، مو رنگ نکرده ای ! 

میدونی میخوام چی بگم؟ 

میخوام بگم ما ادمها اگر به تفاوت های هم کار نداشته باشیم ، کنار هم میتونیم شاد و راحت و آزاد زندگی کنیم :) 

همین. 



خب ! 

من دیگه رسما از امروز به بعد از بابا پول نمیگیرم :)) 

خیلی هم بابا استقبال کرد از این جریان، برخلاف تصورم .:)) 

تا شهریه ی دانشگاهمم خودم قراره بدم :))

یه مقداری هم قراره *************************************سانسور :))

ریسکه دیگه ، ولی تصمیم دارم ریسک کنم. 

هم ترسناکه ! هم راضیم از این جریان.

هزینه ی زندگی و تحصیلم رو تا سال دیگه میتونم جور کنم.

دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم پول یه ماشین رو هم جور کنم :) 

باید فکر کنم.

با کشیک اضافه خریدن و . پول ماشین جور نمیشه ، باید یه فکر دیگه ای بکنم . 

احتمال داره هم خونه ام رو عوص کنم یه جا ارزونتر گیر بیارم. ولی حساب میکنم ، اگر بخوام جای پرت خونه بگیرم هرروز نیاز به آژانس میشه اون وقت و همون ۳۰۰ ، ۴۰۰ تومن پایین تر اجاره خونه میره برا پول آژانس :/ 


اوضاع واقعا داغونه.

از نظر مالی دیگه نمیکشم. 

۸۰۰ تومن اجاره خونه ، رفت و آمدها ، خورد و خوراک ها. 

عملا دارم از خیلییی چیزها فاکتور میگیرم.

از لباس و تفریحات و . 

دیگه کم کم دارم پس اندازهای قدیمم رو میکشم بیرون برای استفاده، چون میخواستم باهاش ماشین بخرم و پول رهن خونه بدم برای سال آینده ، که با این وضع سال دیگه نمیتونم باهاش این کار ها رو بکنم، شاید بتونم برای رهن فقط.

از بابا هم نمیخوام بیش از این پول بگیرم. 

بنده خدا بی اینکه من بگم برام پول میریزه و همیشه میگه اگر کمته بگو ! ولی خب اصلا روم نمیشه ازش درخواست پول کنم . خودش جدیدا بیشتر هم میریزه. 

۱۰ ماه دیگه مونده ، بگیریم ۱ سال دیگه.

میرم بلافاصله سرکار ، میرم جنوب احتمالا ! امیدوارم حداقل اونجا یه پول درستی بدن  که بیچاره نشم دوباره ! هرچند من قراردادی میشم و وضعم از طرحیا بهتر میشه.

یکی از پسرها هم مثل من میخواد بره جنوب ، گفتیم اگر تصمیمون قطعی شد باهم بزنیم بریم که غریب نشیم ، حداقل یکی باشه آشنا.

زندگیم رو کلا این مملکت برده روی هوا.


بعد کشیک قرار گذاشتیم شب جمع شیم خونه ی "موری" و "تانی" دور هم و بازی کنیم و بخندیم .

خلاصه.

جمع شدیم و شروع کردیم جوکر بازی کردن.

موری داشت پشت به پشت سیگار میکشید و بغلش تانی داشت غر غر میکرد و بده ببینم این چی داره تو میکشی و موری هم گفت این سنگینه و به درد تو نمیخوره و .

خلاصه.

رسید به جایی که یکی از پسرها باید ۵ دور ، دورِ حیاط میدوید.

اومدیم بریم تو حیاط که تانی به بهونه ی سرد بودن ، هر کار کردیم نیومد.

یه ده دقیقه ای پایین بودیم ، وقتی برگشتیم بالا ، دیدیم تانی جلو درِ ورودی افتاده ؛ عرق کرده ، رنگ برافرووخته !!! 

فحشمون میداد که اونقدر سر و صدا کردین که صدای من رو نشنیدین ! من حالم بدهههه ! 

هیچی بلندش کردیم بردیم تو ، میگفت دست چپم درد میکنه ، قلبم درد میکنع ! 

آقا ما رو میگی ، هممون هم هم رشته ، متفق القول به این نتیجه رسیدیم این با این درد و این تعریق و این حال یحتمل یه طوریش شده ! الآن ایست قلبی میکنه ! 

تند تند رفتم لباساش رو اوردم تنش کنم ببریمش بیمارستان و وسط تکاپو بودیم که مقر اومد : 

گفت شما ک رفتین پایین من سیگار موری رو برداشتم ، تند و تند تا آخرش کشیدم ! 

به خاطر اونه حالم بد شدههه ! 

آقا ما رو میگی ! اول یه نگاه به هم انداختیم ! بعد یه نگاه به تانی ! بعد همه افتادیم رو زمین و از خنده غلت میزدیم ! :))))))

بهش گفتم من فقط موندم تو که سیگاری نیستی چجوووری این مدلی تند تند کشیدیییی! خوبه خفه نشدییییییی ! 

موری هم که اونقدر ترسیده بود داشت پشت تانی رو میمالید ، وسط هاش فحشش میداد ، اون وسطم میگفت من غلط کردم دیگه سیگار نمیکشم :)) 

احتمالا یکی از سیگاری های جمعمون به این بهانه ترک کنههه :))) 

*موری و تانی دوستهامونن و نامزدن. 


پسر لاکپشتی رو یادتونه ؟ 

دیروز مجبور شدن بالاخره پاش رو قطع کنن.

هممون ناراحت شدیم از قطع شدن پاش. 

بعد این همه تلاش و .

حیف شد.

هوشیاریش خیلی پایینه.

شبیه زندگی نباتی شده که فقط گاهی چشمهاش رو باز میکنه. 

ولی من حس میکنم درکش بیشتر از این هاست. 

امروز داشتم میرفتم داخل ، دم در ، خواهرش گفت بهش بگو من اومدم بیرونم.

رفتم بالا سرش ، گفتم چطوری علی لاکپشتی ؟ (جالبه که بدونین فامیلیش هم اسم یه حیوونه ) 

چشمهاش باز بود.

دست کشیدم روی سرش گفتم راستی خواهرت بیرونه. 

یهو یه قطره اشک از چشماش اومد پایین. 

پرستارم کنارم بود ، گفت ااا خانم دکتر تا گفتی خواهرش اومده انگار حالت چشمهاش تغییر کرد!!! 

گفتم اره، هربار شوخیم‌ میکنم باهاش بیای دقت کنی تغییراتش رو متوجه میشی، اما الان خیلی محسوس تره ، بگیم خواهرش بیاد بالا سرش ؟ 

همراه بقیه مریضا کسی نبود که بعدا بخوایم اونا رو ساکت کنیم که فقط ساعت ملاقات بیان.

خلاصه خواهرش رو گفتم اومد بالا سرش.

همه امون احساس میکردیم خوشحال شده. 

.

خانواده اش ۲۴ ساعت بیرون در نشستن ! ۱۸ روز شد. 

بی استثنا یکی همیشه از همراهاش بیرونه ، صبح و ظهر و عصر و شب و نصف شب‌.

همه اشونم میشناسن من رو .

جوری شده یه موقع ها نصف شب دارم رد میشم داداشش میبینتم بهم بیسکوییتی چیزی تعارف میکنه و با هم یه چند دقیقه ای گپ میزنیم. 

.

علی لاکپشتی.

نمیدونم سرانجامت چی میشه :) 

اما دوستت دارم .

همین. 


هرچقدر سنم بالاتر میره خیلی از مسائل برام بی اهمیت تر میشه.

بلند شدم خونه رو جمع کردم یه کم ، در حد جا به جا کردن ظرف های آشپزخونه و کف پذیرایی.

بعد یادم افتاد من از دیروز ساعت ۲ ظهر تا اون موقع که حدود ۷ شب بود چیزی نخوردم.

لپ تاپم رو روشن کردم ، فیلم a star is born رو گذاشتم دانلود شه.

گفتم بیخیال تمیزی خونه.

تو این فاصله گوجه و خیار و سبزی و کاهو شستم و سالاد و املت فوری درست کردم.

بعد نشستم دو ساعت تموم پای فیلم و با خیال راحت غذا خوردم و از فیلم لذت بردم.

فیلمش رو بی نهایت دوست داشتم و توصیه میکنم ببینیدش. 

  


دیشب ساعت نزدیک های ۲ صبح بود رفتم تو اتاقک اورژانس خوابیدم‌.

خوابم برد.

ساعت حدود ۴ صبح یهو دیدم یه مردی فریاااد میزنه لاااا اله الا الله 

محمد رسول اللههههه 

بلنننند بگو لا اله الا الله !! 

من از جام پریدم ، از اتاق پریدم بیرون ، گفتم تصادفی آوردن حتما که یکیشونم مرده ! 

خواب آلود دویدم به سمت صدا ، یهو یه دستی از پشت یقه و مقنعه ام رو گرفت و دِ بکش ! 

قشنگ خوابم پرید ! دیدم اون منبع صدایی که من دارم سمتش میرم یه گولاخِ ۳ متری روبه رومه قمه به دستِ توهمیه ! 

اونیم که یقه ام رو داشت میکشید رزیدنت داخلیمون ، شوهر دوستم بود و دیدم همه پرسنل دارن به یه طرف فرار میکنن و من رو کشید اون سمت :)))

خلاصه ، یهو دیدیم یکی دیگه از مریضهامون ، که اونم یه گولاخ مشروب خور حرفه ایه و همیشه میاد بیمارستان ، تی شرت قرمزم پوشیده بود با خالکوبی های عجیب روی دستش ، رفت سمت این و با کمک نگهبانا خلع سلاحش کردن و نگم که عین گوسفند دست و پاهاش رو بستن.

اینم ول نمیکرد ! 

میگفت بلند بگوووو لا اله الا الله ! 

اشهد و ان محمد رسول الله ! 

بگووو :)))

یهو وسطش گفت صلواااااات :)))

تی شرت قرمز مسته هم بالا سرش بود یهو گفت اللله هم صل علی محمممد و آل محمددد! 

اون یارو ام میگفت آ مااااشااالا ! یللللند بگوووو  

ما که نشسته بودیم کف زمین ریسه میرفتیم.

همه هم من رو سوژه کرده بودن میگفتن ما همه داشتیم فراار میکردیم یهو دیدیم خانم دکتر از اتاق پرید بیرون جای فرار داشت میرفت سمت یارووو  

نگم براتون که به زور دارو هرچی بود زدن براش ولی لامصب به فیل میزدی میمرد ، این یه ذره هم شل نمیشد. 

خلاصه تا یک ساعت عربده میزد و بالاخره داروها اثر کرد و شل شد ! 

چقدرم آدم با اعتقادی بود  

یکی از پرستارها گفت بدیم جوشن کبیر رو بخونه خب بلند بلند  



چیزی که خیلی به چشمم میخوره 

قدرت کم زنهای ما در ایران هست.

به نظر من مهمترین اسلحه ی یک زن به عنوان قدرت "اعتماد به نفس" اون زن هست.

وقتی از قدرت حرف میزنم تو ذهنتون نیاد که ااا ، اونی که دکتره، اونی که مهندسه ، اونی که پولداره و . قدرتمنده ! 

نه ! 

شما میتونی یک زن بی سواد و بی پول ؛ اما قدرتمند باشی و در مقابل میتونی یک زن پولدارو تحصیل کرده ی ضعیف باشی.

چطوری ؟ 

وقتی اعتماد به نفس داری، خودت رو باور داری ، تو قدرت داری ! دیگه کسی نمیتونه بهت زور بگه ، زور گفت جوابش رو اونقدر محکم میدی که دیگه جرات نکنه زور بهت بگه ؛ بهت ظلم‌ کنه. 

چون تو خودت رو باور داری ! تو خودت رو به عنوان یک انسان ، نه کمتر و نه بیشتر باور داری ! 

در جامعه ی ما به اشتباه قدرت زن در جایگاه اجتماعی و تحصیلات بالا و درآمد خوب خلاصه میشه ! اما این طور نیست ! قدرت یک زن در باور به خودش ، در اعتماد به نفسش نهفته است. 

+نشسته بود کنارم داشت نقاشی های قدیمیش رو نشونم میداد ، از شوق و ذوق قدیمش برام میگفت.

نگاهش کردم گفتم حیفی تو، چرا اصلا اومدی پزشکی ؟ به درد اینجا نمیخوری تو.

گفت به خاطر مادر پدرم.

بعدش یه آه عمیقی از ته دلش کشید و گفت میدونی مریم چند وقته ساز نزدم ؟ نقاشی نکردم ؟ شعر نگفتم ؟ 

روحم مرده.

خندیدم گفتم به خاطر یه دختر آخه ؟ 

حیف نیست ؟ 

داری با سیگار و مشروب خودت رو نابود میکنی.

رها کن. 

++مریض دختر ۱۳ ساله اومد با عدم دفع مدفوع از یک ماه قبل. هیچ وقت فکر نمیکردم برم بالا سر مریض در حالی که فحشم میده فریاد میزنه مدفوعش رو با دستم بکشم بیرون و عین خیالم نباشه اون لحظه و فقط به راحت شدن مریض فکر کنم.

از اتاق اومدم بیرون ، بوی مدفوع گرفته بودم ، بازم عین خیالم نبود.

آخرشم از بس جیغ زد و کولی بازی درآورد رفت اتاق عمل زیر بیهوشی استادم براش تخلیه کرد.

+++ساعت ۳ صبح با بچه ها رفتم سحری بگیرم ، یه کاسه پر گوشت و آب گوشت و سبزی پلو دادن ! خندیدم به آشپز گفتم ، من شده ماه رمضونا نصف شب غیر کشیکمم میام ازتون غذا میگیرم اگر این مدلی توپ غذا میدین از ترس خدا تو ماه رمضون :))

++++باور کن تو را دوست دارم. 

صدای مرا نقاشی کن.

دریافت


۱/دیروز دو ساعت تمام خونه ام رو تمیز کردم. بعدش هم دلتون نخواد، یه پام رو گرفتم بغلم ، نشستم روی تخت باغیم و با سبزی خوردن و یه بطری کامل دوغ ، پیتزا خوردم :))

 

۲/الآن منتظر نشستم تو آزمایشگاه استادم تا نمونه هایی که اومدن رو تحویل بگیرم.

به نظرتون نمونه هام تا تا تیر و مرداد جمع میشه که شهریور دفاع کنم ؟؟؟؟

من بلد نیستم پایان نامه بنویسم ، بخوامم بدم به کسی حداقل باید ۱ تومن پول بدم.

۱ تومن الان برای من پول زیادیه :( 

سایتی ، کتابی چیزی سراغ ندارین بتونم برای نوشتن پایان نامه ازش کمک بگیرم ؟؟ 


۳/نمیدونم چرا تو فاز کتاب خوندن نیستم ! نمیتونم کتاب بخونم ! با اینکه سرم خلوته !!



من اینترن بخش بودم دیروز. 

دوستم بهم از اورژانس زنگ زد گفت بدو برات شوهر پیدا کردم :)) 

منمفکر کردم داره شوخی میکنه ، فحشش دادم گفتم برو مسخره ، بگو گوجه سبزام رو میخوای :)) بذار افطار شه میام پایین شام میخوریم و گوجه سبزم میارم . 

گفت نه خره جدی میگم ، قطع کن بهت پیام میدم نمیتونم اینجا حرف بزنم :)) 

خلاصه بهم پیام داد گفت فلان پسر الان تو اورژانس یواشکی آمارت رو ازم گرفت و گفت بهت بگم اگه بشه شماره ات رو بدم بهش باهات تماس بگیره. 

منم هعی زور زدم گفتم من یادم نمیاد اینی ک میگی کییی هست ! 

بعد هم شماره نده هرکی هست. 

هیچی منم نشسته بودم تو پاویون که دیدم پت و مت اومدن :)) ( دوستهام) 

یکیشون میزد تو سرم میگفت مریممم این خیلیییی با شخصیت مودبه بابا ! 

اون یکی دستم رو میکشید میگفت بیا شما دو  تا به هم میاین ! 

و سه تایی غش غش پخش زمین شده بودیم میخندیدم‌. 

هیچی خلاصه توضیح دادم گفتم بالام من کلا الان نمیخوام وارد رابطه شم و هعی گفتم و اونا هعی سر ت دادن و گفتن بالاخره که چی ! چرا فرصت خوب رو از دست میدی و .

اخرش دوستم گفت میدونی ؟ من شماره ات رو میدم،کاریم به تو ندارم ، آدم خیلی خوب و محتترمیه ، خیلی به هم میاین ! چند ساله داری در میری ! نمیشه که ! 

همین امشبم بعد شام میری باهاش تو حیاط میشینی حرف میزنی ! 

هیچی دیگه شماره من رو داد بهش ! 

ولی من موقع شام تو اورژانس پیش بچه ها که اونم نشسته بود، وانمود کردم کلا از همه چی بیخبرم و شامم رو خوردم و البته زیر چشمی حسابی زیر نظرش گرفتم از سر کنجکاوی،مدت کوتاهیه میشناسمش ، خوش نامه ؛ مودبه ؛ تر تمیز و خوشتیپ و شیک و پیکه و سطح و فرهنگی تا جایی که میدونم شبیهمه و خلاصه راست میگن ظاهری که به هم میایم!

آخرم اومدم بالا و دوستم با حالت صامت خودش رو میزد که بمون نرو باهاش حرف بزن ! و بعدش اون ماجرای نصف شبم پیش اومد که اون جنازه نصیبم شد :)) 

حالا عصریه پیام داد اجازه گرفت تماس بگیره ! 

چی بگم مودبانه بهش ؟ 

هنوز جوابش رو ندادم.

هرچییییییی فکر میکنم من واقعا نمیخوام وارد هیچ رابطه ای بشم فعلا، خصوصا اگر بحث ازدواج و مسائل جدی باشه !

من به شدددت میترسم.

از ورود به رابطه میترسم.

معضلی شده برام. 

یه پسر بیاد جلو بهم پیشنهاد بده رسما سکته میزنم!!فرار میکنم. 

همین چند وقت قبلم رسما فرار کردم از ورود به یه رابطه. 

احساس میکنم هر رابطه ای دست و پام رو میبنده.

اونم منی که هنووز تکلیفم مشخص نیست.

موندنم ، رفتنم. 

کلا میدونم زندگی ثابتی نخواهم داشت.

هرگز در یک مکانِ جغرافیایی واحد نخواهم موند با برنامه هایی که تو سرمه، چه ایران ، چه هر جای دنیا . 

منی که هزار فکر توی سرم دارم که تنهایی میشه تا تهش رفت ولی اگه پای یکی به زندگیم باز شه ۹۹ درصد همه اش نابود میشه. 

دوستم دیروز میگفت بابا مریم همینایی که به من گفتی به اونم بگو. 

اصلا شاید فکر اون با فکر تو یکی باشه. 

ولی خب مطئنم ۹۹ درصد فکر پسرها با من یکی نیست. 

همشون چند ماه دیگه مثل من درسشون تموم میشه و فکر امتحان تخصص دادن و یا طرح رفتن و فقط پول درآوردن و  این مسائلن.

در حالی که من دلم چیزهای دیگه میخواد.

دلم زندگی معمولیِ فقط کار کردن و پول دراوردن و فقط درس خوندن و تو یه جا موندن و گاهی خانوادگی و دوستانه دور هم جمع شدن و . نمیخواد.

چیکار کنم ؟ 

همین الآنش استرس گرفتم ! 

خداروشکر بهونه دارم برای دیر جواب دادن و وقت دارم که فکر کنم چی بگم بهش! (بهونه ی این که کشیک بودم و خواب بودم و این داستانها:)) )


یه مریض دختر ۳۰ ساله دارم که دو ماهه بستریه ! 

تصادف کرده و شبیه عقب افتاده های ذهنی شده.

یعنی هیییچ کس به این وضع دچار نشه ، قشنگ شبیه یه حیوان شده.

یه حس منفی فوق العاده بدی میده بهم وجودش ! 

بی استثنا سر کشیکام لوله ng(لوله از راه بینی به داخل معده میره برای فرستادن دارو و غذا) رو میکشه و من شب و نصف شب لنگون لنگون با چشم نیمه باز میرم براش ng میذارم و دوباره و دوباره میکشه.

دقیقا هم این کار رو بین ساعت ۴ تا ۵ صبح میکنه !

هربار هم میدم مهار فیزیکیش کنن ؛ باز مادر پدرش از سر دلسوزی دست و پاش رو باز میکنن و هرچی میگم نمیفهمن .

دیشب در حدی خواب بودم از خستگی تو پاویون که حتی صدای زنگ تلفن رو هم نشنیدم و یکی از بچه ها هرچقدرم صدام زده بود پا نشده بودم و تهش اومد اروم تم داد تا بیدار شدم . 

رفتم گوشی رو گرفتم ، پرستاره گفت خانم دکتر بدو این دختره لوله تراتومیش (یه لوله از روی گردن به نای تعبیه میشه برای تنفس)  رو کشیده ! 

دویدم مقنعه برداشتم و روپوش رو انداختم تنم و د بدو تا بخش .

تو راه فقط میگفتم ببین آدمیزاد به چه موجودی میتونه تبدیل بشه که هیچی نفهمه !.

تعجبم از اینه که هوشیاریش خوبه ها ! مثلا میگی پات رو بیار پایین دست بیار بالا میکنه ، یعنی کامل متوجه حرفهات میشه ، اما نمیدونم چرا این کارها رو میکنه

حتی از بس من براش ng گذاشتم ، یه موقع ها میرفتم با استاد سرش راند، پایین تختش می ایستادم ، چون ازم بدش میومد با پاش یه جفتکی بهم مینداخت که بیا و ببین.

خلاصه رسیدم دم در بخش ، کاملا هم خواب آلود بودم در حدی که واقعا احساس میکردم دارم خواب میبینم. 

که یهو

این صحنه (کلیک کنید) رو  دیدم و یه جیغ درونی کشیدم و دو متر پریدم عقب.

پرستار دم در دید و زد زیر خنده و دستم رو کشید و برد.

این هم از همراه مریضی که این مدلی شکل جنازه خوابیده دم ورودی بخش.

من نمیدونم اینا تو اتاق تخت دارن چرا این شکلی اینجا اخههه :))) 

و خب حسابی خواب رو از سرم پروند :))) 

موقع برگشتن هم دیدم هست هنوز ، دلم نیومد یادگاری ازش عکس نگیرم :)) 



رفتم کلاس سه تار 

خیلیییی پیشرفت کردم 

استادم برام دست زد و من ذوق کردم.

دفعه ی قبلی خیلی داغون بود اوضاعم.

ولی اونقدر تمرین کردم که خوب شدم :).

سر راه برگشتنم از کلاس ، یه نم بارون خوبی میزد.

پیاده اومدم.

سر راهم گوجه فرنگی و کدوهای کوچولو کوچولو گرفتم تا برای فردا که کشیکم و پس فردا جمعه که میام از کشیک و وقت غذا درست کردن ندارم ، خوراک کدو درست کنم :) 

الان که دارم مینویسم کدوهام دارن سرخ میشن. 

از اون طرف دقیقا امروز با خودم قرار بسته بودم که دیگه از بیرون بیشتر از ماهی یک بار غذا سفارش ندم. (حدودا ماهی ۴ تا ۵ بار من سفارش میدم)

میدونین چی شد ؟ 

یک ساعت پیش از رستوران بهم زنگ زدن که خانم فلانی زاده منزل تشریف دارین ؟؟؟ 

گفتم چطووور ؟؟؟ 

گفت به مناسبت ماه مبارک ، ما از بین لیست مشتری های ثابتمون قرعه کشی میکنیم و هر شب یه پک افطاری به یک نفر هدیه میدیم

براتون ارسال میکنم.

یه مکثی کردم .

گفتم من روزه نیستم ؛ یه بار دیگه قرعه بکشین به اسم یکی که روزه اس در بیاد خب.

گفت خاانم چه حرفیه ! قسمت شماس ! تا نیم ساعت دیگه براتون میفرستم.

و الان من در حال خوردن کتلت و دوغ و زیتونم. بنده خدا فک کنم فهمیده من عاشق دوغم برام دوغ خانواده فرستاده :)))

کتلت هاش من رو یاد مادربزرگ خدابیامرزم انداخته.

آش و حلیمم کنار دستمه :)))

خلاصه که امروز پر انرژی مثبت و اتفاق های ریز خوب بود :) 



اینایی که اذان میذارن رو گوشیشون بعد همه ملت رو بیدار میکنن ! آخر بیشعوریه ! 

تخت رو به روییم دو بار آلارمش ، یک بار اذان صبحش ! 

خب لامصب تو که خوابتم سنگینه ! بلندم نمیشی حتی صدای اون کوفتی رو قطع کنی ، نمازم نمیخونی میخوابی ، مرض داری ؟؟؟ 

یعنی چنان سردردیم از بیخوابی دیشب که مگو و مپرس ! 

منی که اینقدر پر انرژیم امروز استادم میگفت چرا نمیتونی راه بیااای :)) 

لطفا بیشعور نباشیم :/ 

+تعریف کنم چی شد اون ماجرا ؟؟؟ :)) دیشب حرف زدیم. 


دم صبح یه رویایی میدیدم شیرین تر از عسل.

قلبم یه جور قشنگی میتپید اصلا.

دلم نمیخواست دیگه هرگز از خواب بیدار بشم .

تا به حال تجربه ی همچین خوابی نداشتم ، اونقدر خوشآیند و شیرین و ملموس که قلبم رو به تپشِ خوبی بندازه. 

الان میخوام چرت بزنم و همه اش میگم میشه دوباره اون خواب تکرار بشه یعنی ؟ 



کفر یعنی تو این هوای خوب بمونین تو خونه !!! 

یک ساعت کاامل پیاده روی کردم و تهش نشستم زل زدم به

این منظره و چای خوردیم و حرف زدیم و من به خودم لعنت فرستادم که چرا قبل از عید دست دست کردم و ماشین نخریدم و مجبور شدم زود برگردم خونه. 

+زنگ زد ؛ ۵ دقیقه ای حرف زدیم و قرار شد تو کشیک بعدی باهم حضوری حرف بزنیم .


نمیدونم چرا امروز این شکلی شدم ! 

از مسیر تخت به مسیر هال ، دوباره از مسیر هال به مسیر تختمم ! 

یه موجود بی حال و بی حوصله که حتی همت نمیکنه یه چای برای خودش دم کنه :/ 

باید منظم استخر رفتن هام رو دوباره شروع کنم.

اینجوری نمیشه.


۱/پرستار ساعت ۳:۳۰ صبح زنگ زد خانم دکتر بیا مریض خوابش نمیبره ! عصبانی گفتم یعنی واقعا شما به عنوان پرستار نمیتونی یه دونه قرص خواب پفکی به مریض بدی ؟ و تلفن رو قطع کردم ! 

۲/ساعت ۴ و نیم زنگ زد مجدد ، گفت مریض میگه سر دلش میسوزه. 

گفتم صبر کن الآن میام.

یه سری ها هستن عقده و آزار ازشون میباره.

تو مملکتی که پرستارهاش ۹۹% میخواستن پزشک بشن و نشدن و به اجبار رفتن پرستاری همین میشه (بر نخوره ؛ مامان خود منم پرستاره ، بعضیاشون ماهن ولی بعضیاشون فاجعه) من از این مدل آدمهام ک با همه گرم میگیرم و رفیق میشم، از خدمه و نگهبان بگییییر به بالا :) ،همه پرستارهای بیمارستانم ۹۹ درصد با من رفیقن . اما یه چند تاشون  فاجعه ان و زبانزد حتی متخصص های مان !!! که یکی یکی دارم میشونمشون سر جاشون.  

پا شدم لباس پوشیدم گفتم من یه بلایی سرت بیارم ، دیگه تا من کشیکم به من زنگ نزنی :)) 

خلاااصه 

رفتم ، مریض  رو دیدم خوابه ! بیدارش کردم ، گفت نه من طوریم نیست که !! 

پرستار رو صدا زدم گفتم همین مریض رو گفتی سر دلش میسوزه ؟؟؟ 

پرستاره اومد گفت اره ؛ سر شب میگفت ! 

مریضه گفت اره شام ک خوردم ترش کردم ولی الان خوبم ! 

آقا کارد میزدی خونم در نمیومد ، پرستاره هم از چشماش لذت میبارید ، مریضم مرد بود .

گفتم باااشه.

هیچی اومدم پرونده برداشتم .

شروع کردم اوردر نوشتن .

یه لبخندی زدم بهش ؛ گفتم این آقا دیابتیه ، نکنه برا قلبش باشه ، ازش آزمایش میخوام ؛ بعدشم سه نوبت نوار قلب به فاصله ی هر ۲۰ دقیقه میخوام .

زنه هم گارد گرفت که نه قلبش نیییست (چون باید هر ۲۰ دقیقه از یه مرد نوار قلب بگیره قشنگ زورش میاد، آزمایشم نصف شب مجبوره رگ بگیره دیگه رسما زورش میاد ) 

گفتم من اوردر میکنم ، میشینمم اینجا نواراش رو تفسیر میکنم.

تو دلم گفتم جرات داری اوردر من رو اجرا نکن. 

هیچی دیگه تا خود صبح نشستم تو استیشن کلیپ میدیدم میخندیدم ، پرستاره هم مجبور شد بره بالا سر مریض و آخرم شنیدم ب مریض میگه این دکترا حالیشون نیست کار الکی میکنن و مریضم صداش درومد که من خوابم میاد و قلبم درد نداره و .

منم رفتم بالا سر مریض و براش توضیح دادم و آب و تابش رو زیاد کردم و گفتم شما دیابتی هستی ، دقیقا هم مشکلات قلبی این ساعت ها بروز میکنه ! من بدم نمیاد الان برم بخوابم که پدرم ، به خاطر شما اینجا میمونم تا خود صبح ، مرده هم دید حرف من منطقیه به نظرش ، هر ۲۰ دقیقه داد میزد خااانم پرستار نوبت نوار من شد ها !! ۲۰ دقیقه گذشت :)))) 

و پرستار هم کارد میزدی خونش در نمیومد :)) 

فردا صبحشم به استادم توضیح دادم چی شده ، خندید گفت خوب کاری کردی ! 

موقع راند رفتیم بالا سر مریض ، همون پرستاره هم بود ، گفت آقای دکتر (خطاب به استادم) نمیدونم چرا اینترنتون الکی برا مریض ازمایش و نوار قلب خوااست دیشب ، آزمایشش ک منفی بود ؛ نوار قلبهاشم خوب بوده !! 

استادمم برگشت گفت اتفاقا خیلی کار درستی کردن خانم دکتر ، آفرین و رو به مریصم کرد گفت خب پدر جان خیاالت راحت قلبتم سلامته :)) 

پیرمرده خوشحال ! کلییی تشکررر کرد از من جلو استاد :)) 

من خوشحال ! 

استاد خوشحال ! 

پرستاره هم کلا کارد میزدی خونش در نمیومد :))) 

دقیقا یک ماه از این جریان گذشته و اون پرستار هر وقت میفهمه من کشیک بخشم عمرا ب من زنگ نمیزنه ! اما بچه های دیگه رو عاصی کرده‌. 

اونقدر هم بیشعوره سلام نمیده ؛ ولی من جلو همه بلند بهش میگم خانم فلانی سلاام ! و اون باورتون نمیشه که جواب نمیده و همه همکاراش یه ریز خندی میزنن. 

خلاصه میخوام بگم کارتون رو با قلبتون انجام بدین.

این نشه که بخواین به بقیه به هر عنوانی صدمه بزنین. 

خیلی زشته وقتی تو هر جایگاهی هستین ، بخواین زیر دست و بالا دست خودتون رو آزار بدین.

همه ی ما تو یک مجموعه ایم ، کنار همیم ، کارمون بر دیگری برتری نداره و یک تیمیم. 

درسته سیستم نقص داره .

از نظر روانی مشکلات ایجاد کرده ؛ فاصله انداخته از نظر اقتصادی بین همه ، ولی دلیل بر این نیست عقده هامون رو سر هم دیگه خالی کنیم که !! 

+برای مامانم تعریف کردم ، میخندید میگفت تو با این تت اگه کاره ای میشدی بد نبود :))) 


+اونقدر کلنگی و محکم سه تار زدم ؛ که زدم سیم سه تارم رو پاره کردم :)) 

مطمئنم استادم اگر ببینه کلی میخنده .

اون روز میگفت از نظر فیزیکی بسیار لطیفی ولی روحی !! ، میگفت دستهای زیبا ، انگشتهای کشیده ، اما خشن داری :)) 

امروز هم استاد خانومِ جراحم میگفت بیا برو جراحی ، به درد جراحی خیلی میخوری تو :))

حالا موندم سه تار رو با چه رووویی ببرم برام سیم بندازه :)) 

++هوس آش کردم و سر گاز داره درست میشه و من دنبال یه فیلم خوب و قشنگم که برای امشب دانلود کنم ببینم :) 

چی پیشنهاد میدین :) ؟ 


چه خبره همه ستاره هاتون روشنه. ؟ :)) یواشتر خب ! برسم بهتون :))

دیروز قرار نبود کشیک باشه و منم میدونستم از رو برنامه که کشیکش هفته دیگه با منه و خب اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم و خودم رو برای هفته دیگه آماده کرده بودم در اصل.

نگو با دوستش جا به جا کرده بود که بتونه زودتر باهام حرف بزنه. 

هیچی دیگه من نشسته بودم تو اتاقک اورژانس و داشتم تند تند برگه مشاوره ها رو پر میکردم دیدم اینم اومد. 

تا حدودهای ۸ شب که همگی سخت مشغول بودیم و حسابی شلوغ بود .

۸ هم رفتیم شام گرفتیم و کلهم تصمیم گرفتیم تا خلوته همه بریم تو حیاط اورژانس و روی چمن ها بشینیم غذا بخوریم. :)) 

دیگه جااتون خالی ، دور هم کلی گفتیم و خندیدیم و شام خوردیم. 

دو تا دوستهای من که میدونستن جریان چیه قرار شد بعد شام نیم ساعتی ما رو کاور کنن تا ما بریم حرف بزنیم. 

بقیه بچه ها دیگه نمه نمه رفتن و ما موندیم و رفتیم پیاده روی

انصافا پسر مودبیه . 

شروع کرد ب حرف زدن (مخ زدن) که من از فلان و بهمان تو خوشم اومد و . 

یه چند دقیقه ای گفت. 

منم یهو گفتم شنیدی که من رکم ؟ 

خندید گفت آره دیدم. 

گفتم من دوست دارم همه چیز برام روشن باشه و همه چیز رو هم همیشه برای بقیه روشن میکنم. و شروع کردم.

براش از دلیل ترسم برای ورود به رابطه گفتم، از این که من تا ۱۰ ماه آینده به جبر تو این نقطه ام ، بعدش آزادم و نقطه به نقطه جابه جا میشم ، گفتم اینجوری تصور کن که من امروز کره ی زمینم و فردا چمدون به دست دارم حرکت میکنم به سمت مریخ .‌ 

بهش گفتم من از ثبات بدم میاد.

از یک جا موندن بدم میاد.

از اینکه بشم یه ماشین که کار کنه، شیفت بده ، پول جمع کنه ، بشینه یه جا ، خونه بخره ، ماشین بخره ، تهشم بمیره ، بدم میاد. من از زندگی روی دور تکرار بدم میاد ! شغل ما جوریه که میتونیم روی دور تکرار نیفتیم. 

یه نگاهی بهم کرد و گفت میتونم رک باشم ؟؟ 

خندیدم گفتم با کمال میل.

گفت تو داری عملا رویا میبافی . همه همینن که تو گفتی ؟ چطور میخوای یکی با این چیزهایی که تو گفتی پیدا کنی ؟ عملا تو قصه ها. تو دنیای واقعی نمیتونی‌. 

من فکر میکردم تو خیلیییی منطقی باشی. 

یه لبخندی زدم گفتم ببین هرکس تو زندگیش یه فلسفه ای داره.

فلسفه ی من لذت بردنِ محضه. محض .

از این ۷ سالی که تو این شهر گذشت راضی بودی ؟؟ (اونم تهرانیه و اینجا شهر کوچک و بی امکاناتیه نسبت ب تهران) 

گفت معلومه که نه !!! کیه که راضی باشه !! هیچی نداره !! من میخوام برگردم تهران و .

گفتم اهان دقیقا نکته همین جاست.

من عاااشق تک تک لحظاتی بودم که اینجا سپری کردم.

حآااااااال زندگیم رو بردم. من حتی از جبر زندگیم برای خودم لذت ساختم. 

نه تنها پشیمون نیستم که افتادم تو این بیابونکِ کوچولو که اگر هزار بار برگردم ؛ دوباره میام همین جا.  

بعد از اینجا هم هر لحظه و ثانیه که جایی دلم بخواد ، میرم همونجا.

جایی ک حال زندگیم رو ببرم و هروقت خسته شدم ؛ میرم یه جای دیگه.منظورمم فقط شهر و کشور نیست. همه چیه.

حتی اگر روزی حس کنم همین رشته ای که تمام دنیام رو پر کرده و عشق اول و اخر زندگیمه، داره مانعم میشه ؛ شک نکن کنارش میذارم :) 

یه کم نگاهم کرد گفت معتقدم تو داری رویا میبافی هنوز. 

گفتم دقیقا مشکل همینجاست که همه مثل تو فکر میکنن.

حتی اون موقع که خواستم بیام اینجا.

همه گفتن رویا میبافی. 

هرکاااری خواستم بکنم همه زدن تو سرم رویا میبافی ، نمیشه ! 

برای همین من مدت هاست حرف نمیزنم

فقط کار خودم رو میکنم.

ساعت رو نگاه کردیم دیدیم نیم ساعت شده یک ساعت و نیم. 

گفتم دیر شد بریم ، بچه ها گناه دارن تنهان تو اورژانسن.

گفت بازم حرف بزنیم ؟ 

گفتم فکر نکنم.

من یکی رو میخوام مثل خودم به قول تو رویا ببافه و مثل خودم عملیشون کنه. :) 

و خب باقی راه رو در سکوت برگشتیم اورژانس.

+اولویت من تو زندگی هیچ وقت ازدواج و رابطه نبود. هنوزم نیست. 

تا وقتی هم یکی که مثل خودم فکر کنه رو پیدا نکنم ، هرگز تن به هیچ رابطه ای نمیدم. حتی شده ازدواج نکردن رو ترجیح میدم به یک جا نشینی.

+پست کاملا خلاصه و خوشگلاسیون شده ی چکیده ی حرفهامون بود. 


اونقدر کمبود خواب داشتم که تا الان من فقط ۲ ساعت بیدار بودم. :)) 

الان میخوام پاشم خونه رو جمع کنم یه گردگیری جارویی بکنم. 

بعد برم برای خودم یه کم خوراکی جات بخرممم. 

بیام خونه بشینم سه تار تمرین کنم ، فیلم ببینم. 

موهام رو روغن بزنم ، رو صورتم ماسک بذارم. 

آخ که جمعه های بی کشیک و تعطیل چه حااالی میده. 


از تلخ ترین تجربه هام که یادم نمیاد اینجا گفتم یا نه ؛ خودکشی یکی از پرستارهامون با قرص برنج بود.

وقتی اوردنش تا اخرین لحظه ها نمیگفت قرص برنج خورده و ما هیییچ دلیلی برای اون حالات پیدا نمیکردیم.

بگذریم.

دیشب داشتم میرفتم مهمونی ، سر راه شیرینی خواستم بگیرم ؛ شوهرش رو تو شیرینی فروشی دیدم.

روح از چشمهاش رفته بود.

ریش گذاشته بود عین داعشی ها.

سر تاپاش مشکی بود.

داشت زولبیا بامیه میخرید.

اول به روی خودم نیاوردم ، ولی خودش اومد جلو و سلام کرد بهم.

بهش سلام دادم ، اومدم بگم خوبین ؟ دیدم چه احوال پرسی بی معنی ای.

خوردم حرفم رو ؛ و به یک سلام خالی بسنده کردم.

بعد گفت خانم دکتر خیلی خرابم ؛ دعام کن.

سرم رو انداختم پایین و گفتم حتما.

و رفت.

منم رفتم به اسفند ماه ، اون روز لعنتی ، اون لحظه ای که خودش گفت قرص برنج خورده اونم دو تا ؛ شیون همه امون رفت هوا و مثل ابر بهار اشک میریختیم و هرچی دم دستمون میومد تزریق میکردیم براش. 

تهش هم متخصص طبمون التماس سوپر میکرد که این رو ببر icu ، من نمیتونم اینجا احیاش کنم اگه کد بخوره. 

هعی.

الان زیر یه خروار خاک پوسیده و .

چند شب پیش هم زن یکی از پسرهامون برداشته بود یک عالمه استامینوفن خورده بود ، به قصد خودکشی ، پسره اومد بهم گفت میدونم تو جراحی ای وظیفه تو نیست ؛ اما اینترن داخلی ، رفیقمه ، مرده ؛ روش نمیشه بره سر زن من. 

رفتم سر زنش براش ng گذاشتم و شروع کردم شست و شوی معده اش، گفتم احمق خودت رو نمیکشی که ، گند میزنی به کبدت ! چرا همچین کاری کردی بیشعور . (بدتر از این باهاش حرف میزدم حتی) 

گفت نمیدونه شماره اش تو گوشی یه اقایی چه کار میکرده ؛ خانوم مرده زنگ زده به تک تک کانتکتها که یکیش شماره این بوده ! 

گفتم خب ؟ 

گفت هیچی ترسیدم مهدی دعوا کنه ؛ بزنتم.

یه نگاهش کردم گفتم مهدی ؟؟؟ 

تا حالا تو رو کتک زده ؟

سرش رو ت داد که یعنی نه ! 

گفتم اون میشینه اینجا یه مهتاب میگه صد تا مهتاب از کنارش در میاد.

اونوقت تو میری قرص میخوری ** میزنی به زندگیتون ! 

اصلا دعوا کنه ! 

اصلا دو تا بخوابونه زیر گوشت که میدونم نمیکنه ! 

تو حرف نزده باهاش این غلط رو کردی ؟؟؟ 

احمق تو یه بچه دو ساله داری ! 

و خب 

سرم درد گرفته بود از دستش.

در همین حد ادم ها بی فکر شدن. بی عقل شدن.

میخواستم برم بخوابونم زیر گوش مهدی که وقتی میری دختر ۱۷ ساله میگیری بفهم عقل نداره میاریش تو خونه ات. حداقل نمیذاشتی مادر شه با این وضعیت ! 

کاش وقتی کسی میخواد خودکشی کنه یک لحظه قبلش فکر کنه.

کاش ما به اطرافمون بیشتر توجه کنیم ؛ با هم بیشتر حرف بزنیم ؛ حرف هم دیگه رو با آرامش گوش بدیم.نذاریم اطرافیانمون تو سکوت خودشون رو بکشن. هم دیگه رو قوی کنیم.



بمونه به یادگار برای خودم که کل پرستارها و سوپروایزر صبح به استادم گفتن که اگر اینترن فلانی زاده نبود ، مریض مرده بود. 

و استاد به من با مقنعه ی کج و کوله و صورت چرب و عرقی و موهای پریشون بیرون زده ، نگاه کرد ، خندید ، گفت مطمئن بودم میتونی نگهش داری ، حالا برو خونه و بخواب. 

و خب من خوشحالم از این که دیشب با همه ی خستگی هاش ، یه تجربه ی بی نظیر بود از این که مستقلا و در لحظه تصمیمی برای مریض گرفتم و قاطعانه اجراش کردم که منجر به زنده موندن مریض شد. 


از انرژی مثبت های امروزم هرچقدررر بگم کم گفتم.

همین که دیشب بخش یک بارم زنگ نزد بهم و تونستم تا صبح بخوابم ، شروعش بود.

آخرین جلسه ی کلاس هم هرچی استاد پرسید جواب دادم ، حتی سخت ترین سوالات رو که هیچکس نمیتونست جواب بده.

اومدم خونه ، یک ساعت خوابیدم و پاشدم رفتم استخر، وقتی برمیگشتم ساعت سه ظهر بود آفتاب داغ میزد ، موهای منم خیس بود ، خر تو خیابون پر نمیزد سر ظهر ، شالم رو انداختم و موهای خیسم آفتاب میخورد و داغ شده بود و لذت میبردم .

بعد اومدم تمرین سه تار کردم رفتم کلاس و کلی با استادم ذوق کردیم.

گفتم یکی از محال ترین کارها برام ساز زدن بود ! 

اما حالا میتونم نت ها رو بخونم و صدای یه ساز رو هرچند ناشیانه در بیارم.

بعد از کلاس هم تا ساعت ۸ و نیم شب پیاده روی کردم.

اومدم خونه ، نشستم یه فیلم نگاه کردم . فیلم marry shelley ، داستانِ نویسنده ی کتاب فرانکشتاین ، که چی شد این کتاب رو نوشت و .

خیلی دوسش داشتم. 

وقتی فیلم تموم شد ب خودم گفتم یکی دیگه از کارهایی ک تو زندگیم خیلی دوست دارم انجام بدم نوشتن یک کتابه . 

+شما چطور مطورین ؟؟ 


آخرین کشیک جراحی به نحوی گذشت که شب تا صبح رو تخخخخت خوابیدم و الان تو پاویون چشم باز کردم ، چای دم کردم صبحانه بخورم تا برم راند.
عملا بعد از ۷ ماه ، سخت ترین بخش هام رو رفتم و ۱۰ ماه باقی مونده بخش های سبک مونده برام. 
یه کش و قوس .
آخیش.

رفتم بیرون پیاده روی .

بلیط خریدم که دو هفته دیگه یه سر برم تهران‌.

رفتم بازار ، آلو جنگلی و قارچ و خرما خریدم.

سر راه رفتم خونه ی دوستم برام چای سبز و کاکوتی دم کرده بود.

یه گپی ردیم و اومدم.

بادمجون ها رو گذاشتم روی گاز کبابی شن. 

تو این فاصله سیر ها رو پوست کندم ، ظرف ها رو شستم و جمع کردم. 

قارچ ها رو شستم و با فلفل دلمه ای و یه کم سیر ریختم تو تابه تا تفت بخوره. 

یه کم ماکارونی گذاشتم رو گاز بپزه. 

خلاصه یه میرزا قاسمی پختم و یه پاستای قارچ و فلفل دلمه. 

نشستم در حالی که میرزاقاسمی روی گاز جا می افتاد و عطر سیرش خونه ام رو گرفته بود سه تار تمرین کردم. 

الآنم میخوام یه کم دیگه تمرین کنم ، برم حمام ، بیام وسائل کشیک فردا رو جمع و جور کنم و لالا. 

+تصمیمم دارم این جمعه برم جمعه بازار و بچرخم و بگردم و عشق‌ کنم. 

شما چیکار میکنین ؟ 

اوضاع بر وفق مراده ؟؟؟ 

:) 



همیشه یکی از فانتزی هام این بود ماشین داشته باشم ، بعد هر روز بیام سوار شم ببینم یکی برام گل گذاشته :))

امروز کتابام رو که داشتم درس میخوندم جا گذاشتم روی میز ؛ رفتم راند تا ظهر ، ظهر برگشتم بردارمشون که دیدم یه تکه کاغذ یکی گذاشته زیر کتابم و روش نوشته : 

Fly without wings, dream with open eyes

یعنی بدون بال پرواز کن و با چشمهای باز رویا ببین‌. 

خیلی خوشم اومد.

یعنی هرچیز دیگه ای نوشته بودن گذاشته بودن اینقدر برام خوشآیند نبود.

کلی بهم انرژی مثبت داد. 

و خب بریم که داشته باشیم یه آخر هفته ی عااالی رو :) 


طی دو هفته ی اخیر ، سه تا مرگ مغزی داشتیم.

هر سه رو برای اهدای عضو فرستادیم تهران.

برای این سومی همه امون اشک ریختیم.


http://ehda.sbmu.ac.ir


تنتون همیشه سلامت ، ولی بجنبین برای پر کردن فرم اهدای عضو  تا بعد از ۱۲۰ سال نجات بخش جون آدم های دیگه باشید. 



گریه میکردم پای تلفن و میگفتم این همه بیگاری بده ، این همه بیخوابی، عین برده ها ازت کار بکشن، تهش هیچی. 

کلی هم فحش بد بد دادم و گفتم تف تو ریش فلانی و فلانی و فلانی  و فلان و دین و بند و بساطشون که تمام زندگیمون رو به باد دادن . 

بهم قول داد که تا یه مدت خیلی کوتاهی وضع عوض میشه و دلم رو گرم کرد. 

الآن شنود نکرده باشن تلفن رو و  نیان بگیرنم ببرنم اوین صلوااات . :)) 

بعدشم که آروم شدم رفتم و گوشه ی کرشمه رو با سه تارم تونستم خوب بزنم.

میگه : 

جانم هزارُ مرتبه به به از آن لب شکرین 

خدا کند جانم که نباشد اجل بقصد و کمین 

جانم هزارُمرتبه به به از آن لب شکرینت شکرینت شکرینت 

شکرینت شکرینت شکرینت از آن لب شکرینت.

___

بعدش گفتم گور بابای دنیا و همه اشون. 

بالاخره هر جور شده یه سوراخ پیدا میکنم خودم رو نجات میدم. 

الآنم دارم حاضر میشم برم بلیط قطارم رو عوض کنم و یه بادی به کله ام بخوره تا پف چشمهام بعد اون همه گریه بخوابه :))) 

بعد هم برگردم بشینم پای درسم ! 

والاااع. 



من از اول دبستان که وارد مرحله ی تحصیل و آموزش این کشور خراب شده شدم ؛ هعی همه چیز شروووع کرد به تغییر ‌. 
هر روز یه قانون جدید 
یه تغییر جدید 
اونم نه به سمت مثبت 
رسما به سمت به فنا رفتن 
الآن یه جوری دارم به فنا میرم ، با این قوانین و . که تا ۱۰ ماه دیگه ؛ نه میتونم از ایران برم ! نه میتونم کار پیدا کنم ! نه هیچی ! چطوره سرم رو بذارم بمیرم رسما ؟ 
+شوهر دوستم پزشکه قراردادی ، بعد ۵ ماه هنوز نتونسته جایی قرارداد ببنده. همه جا فقط طرحی دارن میگیرن به هوای پول کمتر دادن و بیگاری کشیدن :/ 

یه اتفاق بدی که تو دوره ی تاهل دیدم میفته ؛ بریدن از اطراف و چسبیدن به هم دیگه اس. 

مثلا طرف حتی شام و نهاریم درست نمیکنه ، خونه ای تمیز نمیکنه ، کلا کار خاصی نمیکنه ، اما نه دیگه بیرون میره ، نه کاری ! همه کار با شوهر! 

میگی بیا یه شب دور هم ، نه شوهرم هست. 

بریم پیاده روی ، نه شوهرم خونه خوابه :/ . 

چه کاریه من نمیدونم :/ 

تنبل میشن شدییید. 

یعنی فقط تو خونه ان با شوهر ، نهایت بیرون با شوهر :/ 

یه وضعی عصن.

اینجور آدمها رو میبینم قلبم درد میگیره عصن. 


یادتون باشه تو وبلاگ قبلیم قسمت آشپزی داشتم.

فیلم داشتم.

کتاب داشتم.

نمیدونم تو این جدیده چرا حوصله نمیکنم بذارم :/ 

ولی از امروز به بعد قول میدم بذارم :) 

امروز ظهر نهار قلیه ماهی خوردم.

البته دست پخت من نبود ؛ دست پخت کارخونه بود :))) انصافا هم بد نبود :)))

احتمالا اولین مقصدم بعد از تموم شدن عمومی به صورت موقت جنوبه ! بس که من عاشق غذاهاشونم :))) 

یکی از بلاگر ها ازم خواسته بود نحوه ی سرخ کردن بادمجون با روغن خیلی کم رو آموزش بدم.

روش های زیادی هست مثل خوابوندن بادمجون تو شیر ؛ آب نمک ؛ ولی در نهایت باز نگاه کنی میبینی نصف روغن مایع رو مصرف کردی. 

این شکلی که من میگم مناسب مجالس و مهمونی و . نیست ، چون ظاهرش خیلی مثل اون بادمجون های کلی روغن دار خوشگل نمیشه‌. اما برای کشک بادمجون و . خیلی خوبه. 

کاری که باید بکنید اینه که یک تابه ی نچسب رو بی روغن بذارین روی گاز ، بادمجون ها رو نازک ببرین و بچینید توش ؛ حرارت باعث میشه آب میان بافتی بادمجون ها تبخیر بشه ، هر طرف بادمجون یه چیزی حدود دو سه دقیقه حرارت ببینه به نحوی که رنگش ی کم برگرده و چروک بشه کافیه ، 

بعد بادمجون ها رو در میارین ، کف تابه رو با یک قاشق روغن چرب میکنین و بادمجون ها رو به راحتی داخلش سرخ میکنین :) 



رفتیم مریض رو معاینه کنیم ، مریض بود با عمامه و بند و بساطش نشسته بود روی تخت ؛ استاد گفت میشه کلاهتون رو بر دارین من معاینه کنم ؟؟ (سرش رو بخیه زده بود باید سرش رو میدید استاد) 

یعنی اووونقدر خودم رو نگه داشتم اون وسط نخندم که داشتم غش میکردم :)) 

بعد از اینم که اومدیم بیرون خود استاد از سوتی ای که داده بود غش کرد رسما.


از وقتی یادم میاد شبهای قدر من به درس خوندن گذشته.

اصلا حواسم نبود شب قدره.

و برنامه ی درسی ریختم برای امشبم.

و امشب هم درس میخونم.

چه فرقی میکنه ؟ 

نمیدونم چرا همیشه تو ذهنم بوده که شب قدر آدم باید یه کار مفید انجام بده که به درد خودش و بقیه بخوره.

مفیدِ من اینه.

هم مسیرم رو روشن تر میکنه و هم به دیگران کمک میکنه. 

میشه برای من هم دعا کنید ؟ :) 



یعنی آدم یه چیزهایی میبینه وحشت میکنه.

گفتم صبح جمعه اس ، یه ساعت بیشتر بخوابم که با داد و بیداد و عربده های تو کوچه ساعت ۶ صبح بیدار شدم !!! 

نزدیک بیست دقیقه یه مرد داشت عربده میکشید و فحش های رکیکی میداد که چند تاشون رو عمرا نشنیده بودم و چند تا زن هم شیون میکردن و جیغ میکشیدن تا اینکه صدای آژیر پلیس رو شنیدم و دیگه صداها قطع شد.

حالا چی شده بوده ؟ 

پسر همسایه تشریف میبرن دیشب تفریح ، مواد و الکل و همه چیز با هم میزنن ، قاطی میکنن ، دوستاشم احتمالا دیدن این عربده میکشه آبرو نذاشته تو آپارتمانشون ، برش میدارن میارنش با اون حال میندازنش جلو در خونه اش ! 

مادر و خواهرهاشم میان میبینن این با این حال افتاده جلو در خونه :/ شروع میکنن داد و قال و شیون که آی بچه امون رو چیز خور کردن. :))) چیز خور ؟ طرف رفته با پا خودش خورده و زده مادر من :/ چیز خور کجا بود ؟ 

عزیزم خب چرا بچه های شما رو چیز خور میکنن ؟ 

چرا ما ها رو کسی چیز خور نکرده بیاره بندازه جلو در خونه ؟ 

گند زدی با این تربیتت دیگه بالام جان ! 

یه استاد دارم هروقت یه پسری میاد چاقو خورده تو دعوا ، کلی مادر پدر طرف رو دعوا میکنه که تقصیر شماهاس که بچه اتون تو کوچه دعوا کرده چاقو کشیده و خورده. 

راست هم میگه ها ! 

وقتی تربیت بچه ها بیفته به دست مادر های بی سواد ، کم سواد ، نا آگاه نتیجه اش میشه همین اوباش و ارازل/اراذل/عرازل/عراذل/اراظل/عراظل تو جامعه ! دخترهای احمق و پسرهای لات و چاقو کش و بنگی ! 

دخترهای در ارزوی پول و شوهر که خودشون رو تبدیل به ویترین میکنن ، پسرهای لات و چاقو کش و موادی و الکلی و . ! 

بچه اگه درست تربیت شه ، تحت هیچ شرایطی ؛ حتی اگر وسط محیط بد گیر بیفته ، اینجوری نمیبازه ! 

+گفتم تربیت دست مادرها ، نه اینکه پدر نقش نداشته باشه ، نه ، نقش ما زن ها خیلی پررنگ تره ! باور کنید یا نه ، کل دنیا روی انگشت ما زن هاست که داره میچرخه !


خواب دیدم جنگ شده نامزدم داره میره جنگ  
دم رفتن با مافوقش اومدن جلو در خونه ام ، مافوقش سلام نظامی داد و یه جمله ای رو با بغض بلند گفت ، رفتم جلو بهش دست دادم و رفت
نامزدمم بهم یه سری جزوه داد ، بهش دست دادم خداحافظی کردم ولی دستهای هم رو به زور ول کردیم. 
میفهمیدم  سالها داره میگذره ، و برام عکس میفرستاد و من عکس ها رو دونه دونه با دقت نگاه میکردم.
اغلب عکس ها تو فصل زمستون بود و سرد
خوابم خیلییییی واقعی بود ! 
الان از خواب بیدار شدم ، 
من  
نااااامزد ؟؟؟  
اسمش چی بود ؟؟؟؟
من حتی اسم نامزدمم نمیدونم.  
لعنت به جنگ که من رو از نامزدم جدا کرد  :))))
+چقدر واقعی بود خوابم :/ چرا ؟؟؟

اون استادی که ازم دیروز تشکر کرده بود ؛ زنش در حال حاضر استاد خودمه :)) 

اونقدر باهام خوب شده ،که امروز عین اتند ها ساعت ۸ و نیم رفتم بیمارستان ، ساعت ۹ و نیم اومدم خونه :))) استادم گفت برو استراحت کن کاری نیست باهات ، تازه یک هفته ی تمااام هم میرم مرخصی هفته ی دیگه :))) 

یه مزه ای داد که نگو :)) 

حالا اومدم خونه وسائلم رو پرت کردم یه گوشه اومدم برم تو اتاق دیدم یا ابِلفَضل یه سوسک دم در حمامه ! 

من موندم با این هیبتم که به هرچیزی دست میزنم ، چرا توانایی کشتن سوسک ندارم.

یعنی من رو بکشن چاقو بذارن زیر گردنم نمیتونم جونور رو دمپایی بزنم بکشم.

هیچی دیگه سریع رفتم یه کاسه آوردم دنبالش کردم گذاشتم روش ! 

بعد نشستم رو به روی کاسه ، که خدایا چه کنم من اینو ! نه میتونم دست بزنم بهش ، نه میتونم دمپایی بزنم روش ! 

خلاصه گفتم ولش کن بذار یه چرت بزنم ، بعدا میام فکر میکنم .

از چرت بیدار شدم ! 

دیدم زنگ در خونه ام رو صاب خونم میزنه و رفتم دم در گفت که شیر آب کولر رو باز کنم میخواد کولر ها رو راه بندازه.

یه کم این پا و اون پا کردم گفتم ببخشید سوسک اومده ! 

اونم گفت کوووو؟ کجاااا؟

گفتم جلو در حمومه زیر کاسه :)) 

اونم بی معطلی لنگه دمپاییش رو گرفت دستش پرید تو ! 

تا اومدم بگم نههه ، با دمپایی نکش ، یه جور بندازیمش بیرون که دیدم جنازه اشم جمع کرد ، انداخت تو سطلم و رفت ! 

و خب منم که وسواس ، با هر ضد عفونی کننده ای دستم اومده اون محل رو شستم  

و هنوز نمیتونم تو اون محل پا بذارم


طبق معمول شب احیا بود و شب شلوغ اورژانس .

از ۲ ظهر تا ۲ شب یک سره میدویدم و ویزیت میخوردم.

همه دست و پا شکسته،چاقو خورده، دست و صورت بریده ، بچه سنگ تو دماغ کرده اون وسط ، کلی درد کلیه اون وسط ، مریض های خون دماغ اون وسط که همه اشونم با خودم بودن . 

اون وسط بخش هم ۱۰ تا خلاصه پرونده داشت ۱۰ شب.

تند تند کارها رو میکردم ، فقط تونستم ۲۰ دقیقه بشینم شام بخورم. 

از اون روزهاییم بود که میخواستم بشینم زمین زار زار گریه کنم‌. 

صبحش تو اتاق عمل حرف شد با استادم و درد و دل کردم و اتفاقاط و شرایطم رو گفتم و تهش گفت منم شرایط تو رو داشتم و نتونستم از ایران برم. 

و خب اتفاقات اخیر، تمام زندگی و تصمیماتم رو مختل کرده و من در آن واحد دارم مثل بولدوزر برای چند مسیر میجنگم و دیگه انگار جونی برام نمونده . 

دیشب وسط اون همه شلوغی میخواستم بشینم اون وسط و بگم من دیگه نمیام.

من دیگه از جام ت نمیخورم. 

تلفن دستم بود و سرم رو تکیه داده بودم به دیوار ، استاد جواب داد ، حرف زدیم ؛ مریض ها رو بستری کردیم ، موقع خداحافظی که داشت تلفن رو قطع میکرد پای تلفن به همسرش گفت ، چقدر خوبه این دختر. 

و من ناخودآگاه لبخند زدم و ته دلم از این تعریف قنج رفت. 

شب تا صبح دیگه به استاد زنگ نزدم و هرچی بود بستری کردم و ۷ صبح پیام دادم بهش که من بستری کردم این مریض ها رو و گذاشتم تو نوبت اتاق عملتون .

کشیک رو ۸ تحویل دادم. 

تو ماشین بودم دیدم برام استاد پیام فرستاده که دیشب شب خیلی شلوغی داشتی ، خسته نباشی ، خیلی عالی بودی .

و خب من تمام خستگی هام ، تمام گریه های درونیم، تمام سردردم ، پا دردم ؛ گرسنگیم ، همه از بین رفت و حالا بعد از یه دوش گرم میتونم به زندگیم دوباره ادامه بدم.

+کاش بفهمیم کلمات و جملات مثبت ما ، چقدر میتونه موثر باشه.


رفتم با استادم اتاق عمل.

بعد از عمل اول ، بحث شد و یهو کشید به نجفی و قتل همسرش ! من سکوت بودم و گوش میدادم.

یکی از خانم ها پیرو حرف بقیه گفت قضاوت نکنیییم ! شاید نکشته ! شاید گردن گرفته !

من گفتم ولی اعتراف کرده ، خله مگه قتل نکرده بیاد بگه من کردم ، اونم همچین شخصیتی که کوچک نبوده واقعا ! 

یهو برگشت رو به من با حرص گفت زنش مشکل داشته خب! 

ماسک رو کشیدم از دهنم پایین با چشمای گرد زل زدم بهش ، گفتم تا دو دقیقه پیش میگفتی قضاوت نکن.

حرفم رو قطع کرد گفت زنی که زن دوم میشه اصلا حقشه.

سرم رو به نشانه ی تاسف ت دادم ، گفتم جسارت میشه ولی شاید اگر هرکدوم از شماها جای اون زن بودین، پیشنهاد ازدواج همچین شخصیتی رو رد نمیکردین،همین ماهاییم که داریم همچین زنهایی تربیت میکنیم که سودای پول و مقام و شهرت دارن ، ثانیا قتل به هیییچ وجه توجیه نمیشه ! یک انسان رو کشتن !!! یک زن رو کشتن !!! و شما میاین پشت سر قاتل در میاین اول که قضاوت نکنیمش و دوم میرین زنش رو قضاوت میکنین و مرگ رو قاطعانه حقش میدونین  ؟؟؟ 

خانومه دیگه  هیچی نگفت .

رفتیم بیرون.

نشستم کنار استادم.

استادم گفت مردها امیدوار میشن این چیزها رو میبینن .

گفتم چه چیزی ؟ 

گفت نجفی خب یه قیافه ای داره ، سنش تو ظاهرش خیلی مشهود نیست ، پول داره ، موقعیت داره ، زن دوم گرفته ؛ طرف رو کشته  ، حالا یه عده اونم خانم میان طرفداریشم میکنن.

آدم امیدوار میشه دیگه اینجوری به خودش ، به خودم داشتم میگفتم تو اتاق عمل که یه قیافه ای که دارم ، پولم که دارم ، موقعیتمم خوبه ، برم زن دوم بگیرم ، اگرم کشتم یه عده مثل این خانم پشتم در میان دیگه  :))

خندیدم گفتم اقای دکتر این صداتون رو بدین بفرستم برای خانومتون :))

و دوتایی حسابی خندیدیم.

ولی واقعا خنده ام از گریه تلخ تر بود.

قلبم مچاله شده بود از حرفهای اون خانم تو اتاق عمل.

بعد از اون رفتیم سر عمل دوم ، من قدم اول رو گذاشتم توی اتاق ، داشتم ماسکم رو میبستم ، همون خانم اومد با حرص و یه لحن وحشتناک بدی به من گفت ، مجوز اتاق عمل داری اصلا "تو"؟؟؟ معرفی نامه ؟؟؟ از کجا اومدی معلوم نیست اصلا !!! شهر هرته دیگه هرکی از راه میرسه میاد اتاق عمل !!!

گفتم "تو" لحن قشنگی نیست ، شما !من اینترن دکترم ! از خیابون نیومدم تو اتاق عمل که به خودت اجازه میدی با این لحن با من حرف بزنی ! 

 مجوز دیگه چه صیغه ایه ؟

استادمم ایستاده بود گفت ایشون اینترن منه ؛ الان یه هفته اس میاد ! مجوز چیه ؟؟ 

خانومه عین لات ها دست زد به کمرش گفت ؛ اشتباه میاد، شما خودت اشتباه کردی دکتر ! بی مجوز ما راه نمیدیم ! 

گفتم میدونین من الان باید برم کل لباسهام رو در بیارم(شلوار ، روپوش ، مقنعه) ؛ لباس بپوشم ، برم اموزش ، دوباره بیام تمام لباسام رو در بیارم و دوباره این لباسها رو بپوشم به خاطر فقط یه برگه کاغذ اندازه کف دست که میدونین هم بهم میدن سریع ؟ 

و این رو تازه امروز بعد از یک هفته، وقتی نجفی زن دومش رو کشت یادتون اومده !!! 

گفت خب میتونی بری و نیای چه کاریه !

گفتم من تا ۵ دقیقه دیگه با مجوز میام ،بعدشم هر وقت دلم بخواد میام !

ماسکم رو دراوردم و بدون این که بذارم حرف بزنه رفتم مجوز گرفتم و برگشتم. 

تمام راه به این فکر میکردم که چقدر این زن خطرناکه و چقدر امثال این زن های، زن ستیز و زن فروش و عقده ای در جامعه ی ما زیادن ! 

زن هایی که به زن ها رحم نمیکنن . 

برگشتم مجوز رو پرت کردم رو میز اول اتاق ، گفت ببر بده فلانی ، گفتم فلانی که از من نخواست مجوز ، شما خواستی ، لازم شد خودتم ببر !

استادم یه چشمکی بهم زد و گفت خانم دکتر بیا من عمل رو به خاطر شما شروع نکردم و رفتم کنارش ایستادم و آروم گفت خوشم اومدا :)) 

یه خنده ی ریزی زدم ؛ بعد از عمل دوم رفتیم استراحت ، استادم گفت باید بعضی وقت ها به بعضی از ادم ها جایگاهشون رو نشون داد و تو خوب این کار رو امروز کردی ! 

تو پزشکی ، خیلی ها خیلی جاها منتظرن از هر فرصتی استفاده کنن تا خردت کنن ! 

متاسفانه تو جامعه ی ما قضیه خیلی شدت بیشتری داره . 

پرستارها؛ اتاق عملی ها؛ هوشبری ها ، چون بعضی هاشون کمبود دارن ، اینجوری میخوان عقده خودشون رو روی تو و من خالی کنن.

همین خانم با من هم مشکل داره ، ماجرا فقط تو نبودی امروز.

گفتم استاد چیزی که همیشه برام درد داشته خیانت زن به زن بوده . 

اینکه زنها از پشت به هم خنجر میزنن. به هم رحم نمیکنن. 

ما زن ها تو دنیا سخت زندگی میکنیم ! تو ایران و امثال ایران خیلی سخت تر ! 

به زور خودمون رو کشیدیم بالا ، جون دادیم تا بعد از قرن ها به چشم بیایم ! 

بازم ما رو به عنوان یک انسان کامل نمیشناسن.

درد داره زنی که خودش این شرایط رو چشیده بیاد به زنها رحم نکنه ! 

همین میترا استاد ؛ با زن دوم شدنش به همسر اول نجفی از پشت خنجر زده ! 

این خانم و امثال این خانم با دفاع از قتل به میترا و بقیه زن ها خنجر میزنن.

یا این که این همه من احترام نگه داشتم ، جلوی همه با من عین چی حرف میزنه و به من توهین میکنه و از من مجوز میخواد و به خیال خودش داره آزارم میده تا دلش خنک شه که حال هم جنس خودش رو الکی و بی دلیل از روی عقده گرفته.

استادم یه سری ت داد .

امروز تا آخرین عمل استادم موندم و به جز این بحث های حاشیه ای کلی ذوق کردم از دیدن عمل ها و کلی چیز یاد گرفتم.  


بچه هاتون رو مذهبی تربیت میکنین یا غیر مذهبی ؟ 

یه مطلبی خوندم که خیلی برام جالب بود ؛ که تو تربیت خودمم استفاده شده بود. 

شعار خودمم همیشه این بود که بچه هام رو غیر مذهبی و به روش خانواده خودم تربیت خواهم کرد.

جوابهاتون رو دوست دارم بشنوم تا بعد اون مطلب رو به اشتراک بذارم :) 

+اگر تو مترو نشسته باشین با فرزند کوچکتون 

مذهبی باشین ، خانمی بی حجاب روبه روی شما، فرزند شما از علت تفاوت این خانم با شما بپرسد چه جوابی میدهید ؟ 

اگر غیر مذهبی باشید و خانمی چادری رو به روی شما نشسته باشد و کودک شما از علت تفاوت این خانم با شما بپرسد چه ؟ 


من در خانواده ی غیر مذهبی بزرگ شدم.
عمده ی تربیت من به دست پدرم بود.
مادرم از اون زن هاییه که مذهبش دلیه ، مکه رفته ، نماز حتی بلد نبوده بخونه، میشینه هر شب به شب اونجا از روی کتاب ۱۷ رکعت رو باهم میخونه :)) در حدی که زانو درد میشه :)) . از روی قرآن و . هم خیلی خوب نمیتونه بخونه ، اما براش خیلی چیزها قابل احترام و مقدسن. 
پدرم ولی لائیک و لامذهب ولی هیچ کس احتمالا جز من این رو نمیدونه. 
تا چند سال پیش شاید خودم هم نمیدونستم.
اما همین آدم بررای من قرآن حکیم خرید با تفسیر ، سی دی تفسیر قرآن خرید گفت فرصت نمیکنی کتاب های من رو ببری و بخونی این جایگزینش (خودش به طور کامل تفسیر قرآن ، و حتی کتب مذاهب دیگر رو مطالعه کرده) و من رو کاملا آزاد و مختار د انتخاب مذهب و عقیده قرار داده ولی انسانیت شعار همیشگیش بوده. 
مطلبی که خوندم میگفت مهم نیست مذهبی یا غیر مذهبی بزرگ کردن.
همونقدر که من دلیل دارم بچه ام رو غیر مذهبی بزرگ کنم یکی هم دلیل داره بچه اش رو زیر سایه ی مذهب بزرگ کنه و دلایل هر دو طرف هم مثل تک تک نظراتتون قابل تامله ! 
این مهمه که در تربیت مسائل رو به اخلاق گره بزنیم ! 
اگر قصد مذهبی بار اوردن بچه ها رو دارین اخلاق رو به دین گره نزنین.
دروغ گفتن، ناسزا گفتن، بدقولی کردن و . در هر نظامِ باوری ای اشتباهه .
اگر شما به فرزندتون بگین که دروغ بده چون خدا گفته ، پس فردا اگر تصمیم بگیره لائیک بشه چی ؟ عملا زشتی دروغ براش بی معنی میشه. 
خیلی از مفاهیم هم در اخلاق وجود دارن و هم در دین ، اگر قصدمون بزرگ کردن کودک در سایه ی مذهبه ؛ بهتره اول مسائل رو به اخلاق گره بزنیم ، و بعد به دین. 
همه ی ما آدم ها به چشم به هم زدنی بی دین میشیم، با دین میشیم یا دینمون رو تغییر میدیم ، اون بچه ای که غیر مذهبی بزرگ شده اگر زیر سایه ی اخلاق مداری بزرگ نشده باشه ، میتونه خیلی راحت در کوتاه ترین زمان ممکن تصمیم به با دین گرفتن بکنه ، نماز و روزه و احکام یاد بگیره ولی چیزی رو که دیگه یاد نمیگیره ، شعور و اخلاقه ! 
بچه ای که یاد نگرفته دروغ کار زشتیه ، در سن بیست سالگی دیگه خیلی سخت میشه یادش داد.
بچه ای که یاد نگرفته به بزرگترش احترام بذاره در سن ۲۰ سالگی خیلی سخت میشه یادش داد.
بچه ی بی مسئولیت از یک سنی که رد بشه دیگه نمیتونی بهش مسئولیت پذیری یاد بدی ! 
اخلاق، شعور ، آداب درست زندگی کردن اون چیزهایین که نیاز به زمان دارن ، نیاز به تمرین از سنین کودکی دارن.
اگر آدم دروغ گویی هستین ، بد دهنین ، بیشعورین ، چه مذهبی باشین چه لامذهب ، عملا فرقی برای آدمهای اطرافتون ندارین . 
دوم این که همیشه احتمال بدیم که یک درصد داریم اشتباه میکنیم. 
با هر نظام باوری بپذیریم که دنیا بزرگتر از اونیه که ما بتونیم کاملا درکش کنیم.
موضوع این نیست که بچه رو حتما مذهبی یا حتما غیر مذهبی تربیت کنیم ! 
موضوع اینه که احتمال بدیم یک درصد شاید داریم اشتباه میکنیم.
اگر مذهبی نیستین و بچه اتون ازتون میپرسه که مامان چرا اون خانومه چادر پوشیده ، نگو چون بی عقله ! چون شست و شوی مغزی شده ! چون چاقه پوشیده تا چاقیش دیده نشه ! بهش بگین ما مسلمان نیستیم ، یا مسلمونی هستیم که حجاب رو به شکل اونها قبول نداریم و یا هرچی ! این فرصت رو به بچه بدین تا با دنیای اطرافش تعامل برقرار کنه ، بدون ترس که زن های چادری خطرناکن !نباید نکته ای منفی از چادر در ذهنش بمونه‌. 
ممکنه بزرگ شه و حقیقت رو به شکلی متفاوت تر از شما پیدا کنه.
یا اگر معتقد به حجابین و ازتون پرسید چرا اون خانم حجاب نداره ، نگین چون نفهمه ، چون بی بند و باره ، چون خدا رو قبول نداره ، چون میخواد بره جهنم‌.
بلکه بسته به سنش براش توضیح بدین راجع به دلایل خودتون برای حجابتون ! 
هر دلیلی که یک درصد احتمال خطا توش پذیرفته باشه. 
یا فرصت دوستی با دختر های بی حجاب رو از بچه هاتون نگیرین ! 
شاید بزرگ شه و حقیقت رو به شکلی متفاوت از شما بفهمه.
کدوم یک از ما جرات داره بگه حقیقت رو به طور کامل فهمیده ؟ 
یک درصد احتمال خطا قائل شیم.
اخلاق رو محور تربیت قرار بدیم به صورت مستقل. 

خونه به هم ریخته اس‌.

ولی خب اتاق فرمون باهام اومده و میدونم تا مدت ها بعد رفتنش یه خونه ی تمیز دارم.

از اون تمیزهایی که فقط از دست مامان ها بر میاد.

به این فکر میکردم که بچه های من ، شوهر من ؛ هرگز اون چیزی رو که ما از مادرهامون دیدیم نمیبینن.

این بده ؟ 

خوبه ؟ 

نمیدونم.

میدونم که من هرگز نمیتونم اون شکلی بشم.

الان هم خوشحالم که یه مدت دغدغه ی غذا و تمیزکاری و . ندارم :)) 

و خب یکی هست عصرها که بشینم باهاش یه دمنوش گرم بخورم و حرف بزنم. 

جالبه دیگه غرغر نمیکنه‌.

الان داره جمع و جور میکنه بی این که غر بزنه و فقط میگه تو کارت نباشه :)) ! همیشه ی خدا میومد غر میزد و فحشم میداد :)) ولی الان اونم پی برده که آقا از این دختر ،بعد از ۲۷ سااال یه چیزی شبیه مادرش در نمیااد که نمیاد :))

خب اقا حق بدین دیگه ! 

من خیلی کم تو خونه ام. اون زمانیم که هستم میخورم و می آشامم و استراحت میکنم فقط :)) 

هفته ای یه بارم یه گردگیری جاروی ظاهری .

باطنی کن فیه :)) 

شما چی ؟ 

شبیه مامانهاتون شدین تو خونه داری و تمیزکاری و مرتب بودن ؟ 


صبح ساعت ۵ صبح بابا به زور بلندم کرد و برد من رو باغ‌.

اصلا حال و هوام هزار درجه عوض شد.

با دیدن کبوتر هایی که دونه دونه رو خودم انتخاب کرده بودم ! مرغ و خروس های خوشگلِ لهستانیم ! 

سگ دوست داشتنی ای که هنوز من رو میشناسه و عمرا به من پارس نمیکنه و تازه نی نی دار شده و میذاشت من بهشون نزدیک بشم و نازشون کنم و بغلم بگیرم :) و وقتی توله اش رو بغل کردم دست من رو لیس میزد و خوشحال بود و دم ت میداد.

حتی به بابا هم اجازه نمیداد نزدیک بچه ها شه و بابا کلی تعجب کرده بود. 

صبحونه ی دو نفریمون .

و کلی حالم عوض شد.

و تصمیمم قاطع شد که حتما برای خودم بعد فارغ التحصیلی سگ بخرم :))

فردا هم برمیگردم خونه ی خودم. 

باید برم سه تار تمرین کنم ، آماده ی کشیک جمعه ام بشم ، و خب دیگه برم دنبال کارهام مثل بنز . کارهای پایان نامه و . 

شما چه میکنین ؟ 

عیدتون هم  مبااارک . 


من فعلا ایران میمونم .

امکان رفتن دارم اما به دلایلی الان نمیتونم برم . 

همین جا آزمون تخصص میدم .

و سه رشته ی مورد علاقه ام رو از بینشون تا اون روز انتخاب میکنم . 

برام مهم نیست چشم و هم چشمی ها .

من اون رشته ای رو که دوست دارم میرم .

بذار بگن کم آورده بوده این رشته رو انتخاب کرده ! 

تنبل بوده اومده این رشته .

به درک که میگن پول توش نیست ، این نیست اون نیست.

من دوست دارم.

من عاشق رشته ی داخلیم.

از طب اورژانس و اطفالم خوشم میاد.

و احتمالا بین این ۳ تا ، داخلی اولویتم باشه.

قبولی توش هم خیلی راحته و شاید همین امسال قبول بشم :) و دیگه نمونم یک سال دیگه بخونم . 



شاید کمتر کسی بدونه و بفهمه که من در بدترین حالات روحی زندگیم به سر میبرم مدتیه .

ولی میدونم این هم یک مقطع گذراست و میگذره.

مهم نیست.

دیشب کشیک بودم . 

رسما نا نداشتم.

یه مریض بدحال تو بخش داشتم ؛ یه پام بخش بود، یه پام اورژانس. 

رسما خودم رو میکشیدم.

به در و دیوار میزدم مریضم ، پیرمرد دوست داشتنی رو بفرستم icu ! و خب بیهوشی ها قبول نمیکردن و میگفتن جا نیست ! زنگ میزدم استادم ، چرت و پرت اوردر میداد ! تهشم گفتن خودت هرچی خواستی بذار و فوقش کد میخوره ، کد اعلام کن !  

من رسما دست تنها  بودم با پیرمردی که داشت میمرد ! 

بخش بودم و داشتم برای پیرمرد هرچی دستم میومد میذاشتم که بهم زنگ زدن بیا دو تا ویزیت داری اورژانسی به ارتوپد زنگ بزن.

رفتم پایین ! 

دو تا دختر بچه ی کنکوری که زده بودن دستشون رو به خیال خودکشی با چاقو له و لورده کرده بودن ! 

داشتم از دستشون عکس میگرفتم و بررسی میکردم که بفرستم برای ارتوپد که یکیشون پاشد نشست دِ جیغ بزن و یه فحش خیلی خیلی رکیکم به من داد که برو فلان شده من میخوام بممیرم !  

حالا جیغ نزن ! کی جیغ بزن.

منم که واقعا بی حوصله ، ناخودآگاه یه فریادی زدم سرش و یقه اش رو گرفتم گفتم بخواب رو تخت ! مگه اینجا دیوونه خونه اس ! برا منم اصلا مهم نیست که دوست داری بمیری ! ولی اینجا نمیتونی بمیری ! بعدا رفتی خونه برو بمیر ! بیشعور ! (فحشی که بهم داد به حدی رکیک بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم) 

که دختره سااکت سااکت شد .

مادر و پدرش اومدن از من عذرخواهی کردن ! 

گفتم این دوتا چرا اینجوری کردن ؟ 

گفت کنکور دارن ! خیلی روشون فشاره این دو تا دخترخاله ان ، میان با هم درس میخونن ، چند روز پیش باباهاشون دعواشون کرده سر این کنککور و . ، اینام زده به سرشون.

من  

کنکور

باباها

بچه های بی جنبه

و خب در مخم نمیگنجید که آدم در حالت عادی بتونه اینکار رو بکنه و حدس میزدم موادی چیزی هم زده باشن 

+خلاصه که همه ی ما روزهای بد ، خیلی داریم‌.کاش اونقدر بچه هامون رو قوی و درست بار بیاریم که به خاطر فشار روزهای بدشون کار احمقانه نکنن.

تو این دنیا قوی بار اوردن بچه ها از واجباته. 


۸ سال ، ۹ سال پیش که کنکوری بودم ، خودم رو به در و دیوار میزدم ، استرس و .
سال اول کشتم خودم رو گفتم فلان رشته فلان دانشگاه و تمااام .
همین شد عامل شکستم.
استرس نرسیدن به اون خواسته ام اونقدر بر من غالب شد که گند زدم.
خیلیم گند زدم.
سال بعد ، با اینکه دانشگاه میرفتم ، گفتم من پزشکی رو واقعا میخوام ، میخونم ، هرچی شد شد ؛ گور باباش :)) 
شد.
اولش دلخور بودم چرا این جا چرا آزاد.
بعدش گفتم گور باباش ! . 
و حالا اگر برگردم عقب در هر شرایطی باز همین شهر رو انتخاب میکنم :) 
امروز تو بیمارستان بعد از تموم شدن کارم ساعت ۱۰ صبح ، ساک استخرم رو برداشتم به همکارم گفتم من میرم دیگه ! گفت مگه نمیخواستی دستیاری امتحان بدی ؟؟؟ برو خونه درس بخون ! 
گفتم هرچی شد شد .
به اندازه خودم شروع کردم دارم میخونم.
استخرمم میرم :)) کلاسمم میرم. زبانمم میخونم . کشیکامم همه رو خودم میام. مرخصیم نمیگیرم و تامام ! 
یه کم نگام کرد گفت اینجوری زاهدانم نمیاری ها ! 
گفتم دِ بهتر ! 
بیفتم عصن زاهدان :)) 
یه تجربه جدید ! یه جای جدید ! اتفاقا چقدر هیجان انگیز میشه !!! 
یه با دست گفت خاک بر سرت و خندیدیم دوتایی و رفتم.
الآن هم از استخر اومدم ، نهار خوردم و میخوام یه چرت بزنم و بعدش درس بخونم.
ربطش به کنکوری ها چیه ؟ 
میگم براتون.
هر سال من بعد از اومدن نتایج کنکور تابستون پست میذاشتم و داد و هوار که اگه رتبه اتون نجومی شده پشت کنکور نمونین ، اگه ۴ ساله پشت کنکورین نمونین باز و . 
نمیشه و بیچاره میشین و مریض روحی روانی میشین و . 
کلی هم کنکوریا فحش میکشیدن بهم که بیا روحیه بده که بمونیم پشت کنکور اینا چیه میگی :)) 
هنوزم روی همون حرفهام هستم . اما یه جور دیگه.
میخوام بگم تو این دنیای لاینتناهی ، هییییچ کسی به فکر آرامش من و شما نیست. 
حتی مادر پدرهامون ! 
ما انسان ها رو انداختن تو یه دور باطل رقابت بر سر همه چیز ! 
رقابت سر زندگی ؛ وسائلش ؛ خورد و خوراکش !
یک سری کلیشه در مخمون فرو کردن !
تو مقوله ی درس تو ایران :
فقط پزشکی .
فقط دانشگاه تهران نهاایتا شهید بهشتی .
قبول میشی پزشکی ، میگن حالا معدل بالا ! 
حالا هیچ درسی رو نیفتی! 
ای داد و فغان این درس رو پاس کنم ، اون درس رو نیفتم.
همه اینها میگذره ، میرسی تهش .
ازدواج کنین استریت شین آزمون تخصص بدین (خدا شاهده ۸۰ درصد ازدواج ها تو این دوره فقط به همین خاطر هستش) 
استریت شدین مرخصی بگیرین ۶ ماه ! 
یا پول دارین کشیکاتون رو بفروشین به یکی دیگه ! 
عین خر بخونین ! 
فقط رادیولوژی ! فقط پوست! فقط چشم. 
چرا ؟ 
کشیکات سبک باشه .
پول در بیاری .
راحت باشی . 
پول در میاری ؛ راحتی .
حالا بیا خونه بخر ، فقط نیاوران ها ! 
حالا بیا برو رستوران ، فقط فلان رستوران لوکس که یه بند انگشت گوشت رو به قیمت دو کیلو گوشت بهت میندازه ها ! 
حالا بیا ماشین بخر ! فقط پورشه ها ! 
هر ۶ ماه پرده هات رو عوض کنیا ! فقط از اون پرده های متری ۶۰۰ تومنی ها ! 
مبلهاتم همین طور ! 
گوشی موبایلت ۱ ساااااله دستته ؟ واویلا ! عوضش کن پول مفت بده به آیفون مدل ۶۰۰۰.‌
:)
تهش بازم راضی نیستی.
حرص میزنی.
میدونی میخوام چی بگم ؟ 
دنیای ما داره میره به سمت مادی گرایی ! مصرف گرایی ! 
و این آرامش رو از ما میگیره .
و فقط استرس بهمون میده.
میخوام بگم تلاشتون رو به حد خودتون تا جایی که آرامشتون مختل نشه بکنین . 
خودتون رو رها کنین .
هرچی شد شد . 
زندگی محدود به رتبه و رشته و . نیست .
علاقه ی واقعی خودتون رو بشناسین. 
تو هر جایگاهی ؛ تو هر رشته ای ؛ میتونین موفق باشین.
موفقیت چیه ؟ 
آرامش . 
:)
برای همتون آرامش آرزو میکنم.

+اخیرا دارم دو کار انجام میدم = یکی سعی میکنم به مینیمالیست شدن نزدیک بشم. خودم رو از شر وسائل اضافه و به درد نخور راحت کردم(از لباسهام شروع کردم و اغراق نکنم دو گونی لباس و کیف و کفش حتی بعضا نو که میدونستم نمیپوشم رو دادم رفت) و سعی میکنم پول و وقتم رو پای چیزهای مهم بذارم :) الکی نرم شال بخرم ، کیف بخرم وقتی هنوز دارم و قابل استفاده ان ! 
=دومی این که دارم سعی میکنم زباله ها رو تفکیک کنم و همچنین به پسماند صفر نزدیک بشم. یعنی زباله کمتری تولید کنم . 
مثلا دیروز رفتم آب میوه بگیرم ، لیوان خودم رو دادم که تو اون بریزن تا لیوان یک بار مصرف و نی نگیرم و زباله اضافه تولید نکنم ! :) یا هرچی پلاستیک اضافه تو خونه دارم جمع کردم و هر بار میرم بیرون میذارم تو کیفم تا ازشون مدام استفاده کنم ، دور نریزمشون و کیسه پلاستیک جدید هم از مغازه نگیرم :) 
یا به جای خریدن لوبیا تو بسته بندی پلاستیکی ، ظرف خودم رو بردم و توش برام لوبیا ریختن.
من دارم سعی خودم رو میکنم ، یه کم که پیشرفت کردم و موفق تر شدم میام کامل باهاتون به اشتراک میذارم :) 
ماچ به پس کله ی همتون. 

هنوز تنم درد میکنه.

دیشب از سخت ترین شبهای کشیکم بود.

تا ساعت ۱ صبح همه چیز آروم بود.

زنگ زدن که دارن از جاده مورد cpr ترومایی میارن (یعنی کسی که بر اثر تصادف دچار ایست قلبی ریوی شده) 

جلوی در اورژانس منتظرش بودیم و تا اومد دیدم یه دختر جوونه ! 

بردنش تو اتاق احیا و دویدم بچه ها رو صدا کردم گفتم دختر جوونه بیاین کمک.

عملا مرده بود .

کورس گذاشته بودن تو جاده ؛ خورده بودن به تیر چراغ برق و آنچنان ماشین له شده بوده که فقط ۴۰ دقیقه طول کشیده بود آتش نشانی از ماشین بکشتشون بیرون.(خودش راننده بود و دوستشم کنارش که دوستش زنده اس) 

متخصص طب گفت از نظر علمی حتی نباید احیاش کرد ، چون خیلی از مرگش گذشته مگر در موارد خاصی که این اون مواردم نداره ! ولی همه شروع کردیم احیا کردنش و خب میدونستیم فقط داریم رو یه مرده کار میکنیم و عملا بی فایده اس ‌. 

اما دلمون نمیومد.

همون وسط ها دوباره اعلام کردن که یه مریض دیگه خیلی بدحال دارن میارن cpr.

این دختره رفت.

اون مریض اومد.

حالا کی بود ! مسئول دفتر رییس دانشگاه ! 

کسی که تک تکمون میشناختیمش ! 

خلاصه اش کنم که اومده بود با سکته ی قلبی خیلی وسیع ، ولی دیر اومده بود، حتی بردنش آنژیو گرافی، رگش رو باز کردن ، فنر گذاشتن ! ولی به خاطر این که سلولهای قلب مرده بودن و دیر شده بود ، اون هم نموند

همه خسته و لت و پار .

روحیه ها داغون . 

حالا اون وسط هم مادر اون دختر که فوت شده بود ، اومده بود و هیچکس نمیتونست به زن بیچاره بگه دختر جوونت مرده ! خیلی وقته که مرده !

+بعد ۳۰ ساعت کشیک ؛ بیخوابی ؛ از همه بدتر ناراحتی ؛ اومدم خونه خودم رو فقط پرت کردم با همون شلوار و لباسها تو تخت و خوابیدم تا فراموش کنم چند ساعت که چه گذشته.‌

+تو روخدا مراقب خودتون باشین .‌

احتیاط کنید در رانندگی .

احتیاط کنید .

از مسافرت های بی جا دوری کنین ! 

سرعت مجاز رو رعایت کنین ! 

ژانگولر بازی نکنین ! 

+علائم و دردهاتون رو جدی بگیرین :) نذارین کارد به استخون برسه بعد پاشین بیاین.

ما ایرانی ها تو افراط و تفریط استادیم .

یه موقع برای سرماخوردگی که از یه هفته قبل بوده ؛ ۴ صبح پا میشن میان اورژانس !

یه موقع هم از درد قلب میپیچن به خودشون و میگن هیچی نیست ، هیچی نیست و دم مرگ میان ! 


من رسما افسرده شدم .‌

داشتم همونجوری اشک میریختم ، که برگشت بهم گفت تو دلت با اینجا موندن نیست.

قرار نیست به پای زندگی مادر پدرت بسوزی .

اونها زندگی خودشون رو دارن.

کسی ده سال بعد به خاطر موندنت اینجا  ازت تشکر نمیکنه. 

کارهات رو بکن و برو . 

و من اشک ریختم و به ۱۰ سال بعد و جایی که دوست ندارم باشم فکر کردم و بیشتر اشک ریختم.

+اگر جسمتون دقیقا تو همون نقطه ی مکانی ای هست که دلتون شاده ، پس خوشبختین 


Ocd

بانو دوستم بهم میگه تو توی کارت ocdهستی= (وسواس داری) همیشه.

یه متخصص اورژانسی هست همه بهم میگن از نظر کاری خیلی به هم شبیهین‌.

خودم حس نمیکردم تا دیشب.

دیشب ی پسر جوون اومد که سیر قورت داده بود درسته و تو گلوش گیر افتاده بود ، عق میزد ؛ حتی آب دهنشم نمیتونست قورت بده ؛ این پاش رو گذاشت توی اورژانس هنوز هیچکس ندیده بودتش من روی هوا زدمش‌. 

مثل تخمه میپریدم بالا میگفتم ت نخور ، دراز نکش ، اینجوری نفس بکش که این حبه سیر ت نخوره بره تو مسیر هواییت ! 

دوستام میگفتن برو بابا جو میدی ! 

رفتم به متخصص طب گفتم (همون که شبیهمه) گفت نترس برو زنگ بزن به استادت که فقط بیاد ببرتش اتاق عمل

آقو من رفتم توی اتاق زنگ زدم به استادم و اومدم بیرون دیدم همین متخصص مریض رو دیده بر داشته برده تو اتاق cpr , دقیییقا مثل من بالا پایین میپره که نکنه سیره بره تو راه هواییش اینجا باشه که اگه رفت سریع به داد برسیم :))) 

همون موقع دوستم پشتمون بود ؛ با اشاره بهم گفت دیدی گفتم شبیهین :))) 

این تموم شد ، شب یه پسر جوون اوردن که زده بود با سنگ فرز گند زده بود به پاش ، خونشم مگه بند میومد ! خلاصه زنگ زدم ی بنده خدایی گفتم نمیای این پاش اینجوریه ، گفت یه کارش بکن ؛ فردا صبح میبرمش اتاق عمل . 

قبلشم دو تا مریض بدحال داشتم تو بخش اونم فرمودن ی کارش بکن و . 

آقو ما همه کار کردیم برا پسره  و بستریش کردم برا اتاق عمل فردا و  ، همه چیزم اوکی .

ولی مگه من شب خوابم برد؟ 

ساعت ۳ اومدم تو تخت ؛ اتفاقا دیشب یک نفرم زنگ نزد بهم که بخواد بیدارم کنه ، اما این قلب من گرومپ گرومپ برای پای اون پسره میزد که نکنه ال بشه ؛ بل بشه و برم نبضش رو چک کنم ، برم ببینمش . 

اون دو تا مریضم کد نخورن .

اینجوری نشن ! اونجوری نشن.

در حدی قلبم میزد که تختم ت میخورد ‌. 

آخرشم نخوابیدم و ۵ صبح رفتم دربست نشستم وسط بخش هعی به مریضام سر میزدم و توت میخوردم ! 

همه هم صحیح و سااالم تحویل دادم و خودم گلاب به روتون بعد اون همه توت خوردن یه پام wc ئه و یه پامم وبلاگگگگ :))) 

خلاصه که مثل من وسواسی نباشید که عاقبتتت نداره ! 


اینم از نقشه ی خونه ی رویایی من . 

تنها جایی که میتونه براتون سوال بشه احتمالا تو اتاق خواب اون گوشه جای خواب آنتراکس ئه . 

آنتراکس سگ منه ، که سر تا پا مشکیه

احتمالا هم از نژاد شیواوا باشه :) 

+عکس رو اول فرستادم برای تسنیم .

گفت دوست داری خونه ات کدوم شهر دنیا باشه ؟ 

فکر میکنین جوابم بهش چی بود ؟؟؟ 


تا ساعت ۱ مطب بودم ، استاد با ذوق و شوق اومد گفت تولدمه ! 

کلی بهش تبریک گفتیم با همکارم .

یه دقیقه رفتیم بیرون مطب ؛ به خدمه پول دادیم ، گفتیم برو شیرینی و یه شاخه گل بخر ؛ 

خلاصه استادم کلی سورپرایز شد از کارمون و منم حالم از دادن شیرینی و گل و دیدن خوشحالیش خیلیییی خوب شد . 

بعد از مطب رفتم پاویون وسائلام رو جمع کردم که بیارم خونه که از شنبه باید برم یه شهر مجاور . 

اومدم وسائلم رو گذاشتم خونه با مامان نهار خوردیم ؛ دوباره ساکم رو جمع کردم و رفتم استخر .

اونجا یه خانومی اومده بود یه اتاق گذاشته بود ، شیک و پیک و تر تمیز و خوش بو ؛ برای ماساژ ! با خودم گفتم الان میخواد خدا تومن بگیره :/ ولش کن .

که فهمیدم دقیقا روز افتتاحشه و ۵۰ درصد تخفیف داره و ماساژ نیم ساعته اش ، ۲۵ تومن ! 

آقو من رو میگیییی ! عین این قحطی زده ها پریددددم تو اتاق ماساژ :))) 

نگم براتون که تهش صدام میزد خانوم بیدار شو ؟؟؟ :))) 

بعدشم سرحال اومدم خونه سه تارم رو برداشتم و رفتم کلاس و با استادم لهو لعب راه انداختیم و کلی دلم شاد شد. 

بعدشم مامان اومد دنبالم دم کلاس و تا ساعت ۸ رفتیم پیاده روی .

میدونی زندگی بالا و پایین داره.

چپ و راست داره.

اما همیشه کلی چیز وجود داره که میتونه حال آدم رو خوب کنه . 

احتمالا این ماساژ ۲۵ تومنی حال دهی خدا بود که بگه بلند شو خره ؛ مهم نیست این چیزا ! :))) 

+تسنیم یه چالش زده که خونه ی رویاییمون رو بکشیم.

چالش خونه ی ما    (کلیک کنید روش)

میخوام شرکت کنم فقط نقاشیم خوب نیست ! :)) 

بعدا نخندین بهم .

شما شرکت نمیکنین ؟؟؟ 


بعضی روزها مانند یک الهه هستم 

بعضی روزها مانند یک بچه ی سرکش

بعضی روزها به هم ریخته و شکننده

بی فروغ و خسته 

بعضی روز ها هم کمی از همه ی این ها 

اما هرروز 

همین جا 

در حال تلاش هستم .


یکی از غر های همیشگیم اینه که خدایا این همه جای درست درمون ؛ مارو انداختی وسط این خراب شده ؟ 

بابامم همیشه میگه برو خدات رو شکر کن شاخ افریقا و سوریه به دنیا نیومدی :))

دیشب رفتم بلوک زایمان که اگر نوزادی به دنیا اومده ویزیت بکنم .تا وارد شدم دیدم اخرهای زایمان یه خانومیه ، ایستادم و زایمان رو نگاه کردم و بچه به دنیا اومد .

مادره از نظر ظاهری میخورد ۳۰ سالش باشه ، صورت آفتاب سوخته و خسته و .

صداش هم در نمیومد .

یعنی این یه آخ نگفت .

انگار یه جوری تو بهت بود .‌

بچه به دنیا اومد ، یه گوگولی مگولیییی .

معاینه کردم ، نوت گذاشتم و نشستم تو استیشن.

ماما اومد گفت میدونی مادرش چند سالشه ؟؟ 

گفتم ۳۰ اینجوراس.

گفت نه ! 

۱۳ ساالشه .

واقعا به چشمام شک کردم ، برگشتم تو اتاق نگاهش کردم و باورم نمیشد .

سکوت کرده بود و بهت زده داشت بچه اش رو که زیر گرمکن بود نگاه میکرد. 

ماما بهم گفت پارسال که عادت ماهیانه میشه بلافاصله شوهرش میدن ، به حدی سریع که عادت ماه دومش رو خونه ی شوهر بوده ! 

چون معتقدن خانواده اش ک دختر تا عادت میشه باااید شوهر کنه.

یه سر ت دادم به ماما گفتم این عملا کودک آزاریه ! 

رسما کودک آزاریه ! 

و همون جا گفتم خداروشکر اگر ایران به دنیا اومدم ،تو یه شهر خوب ، یه خانواده ی خوب به دنیا اومدم.

میتونستم تو همین روستای این دختره به دنیا بیام و الان در سن ۲۷ سالگی احتمالا با چهره ی ۶۰ ساله ، در حالی که دختر ۱۳ ساله ام کنار دستم نشسته ، با چند تا بچه ی دیگه، کنج یه خونه باشم. 


شب ها میریم نوزادها رو ویزیت اول میکنیم .

رفتم تو اتاق ، مادر شکایت کرد که اصلا شیر نمیخوره .

جوجه اش ۶ ساعت بود به دنیا اومده بود و سینه ی مادرش رو نمیگرفت.

کلی یاد دادم و اینا ؛ دیدم نه واقعا بچه هه نمیگیره.

رفتم دستهام رو شستم و ضد عفونی کردم اومدم گرفتم بغلم ، انگشتم رو کردم دهنش تا رفلکس مکیدنش رو تحریک کنم ببینم درسته یا نه.

یک دقیقه ای سعی کردم و داشتم نا امید و نگران میشدم که چرا رفلکس مکیدن نداره ، که آقو یی دفعه انگشتم رو گرفت ، د مک زدن ! 

یه جوری این آرواره هاش سفت شده بود که اگر اغراق نکنم احساس میکردم انگشتم تو یه دستگاه مکنده گیر کرده ! 

مگه میتونستم در بیارم انگشتم رو :))))

همههه میخندیدن.

آخرش درآوردم و سریع دادم زیر سینه ی مادرش .

صبح رفتیم با استاد ویزیت دوباره! 

مامانه برگشت گفت این خانم یه کاری کرد که حالا بچه ولم نمیکنه ! قبلش بهتر بووود ! 

اونقدر خندیدیم اشک از چشمامون میومد.

+میرم تو بخش دلم میخواد دو تا نوزاد بزنم زیر بغلم بیارم با خودم ! 


چقدر بده تو محیط کار و دانشگاه آدم چشم تو چشم کسی باشه که ازش خواستگاری کرده ! 

هیچ کس نمیدونه ، حتی دوست صمیمیم ! اما من به خاطر این که معذب نباشم خودم رو نزدیک ۳ ماه از دوستم جدا کردم و اومدم یه بیمارستان دیگه که تو اون بیمارستانی که اون هست نباشم. 

بعد همکار بوده باشین ؛ کلیم رابطه اتون با هم خوب بوده باشه !

بعد چند ماه همدیگه رو ببینین کلی خوش و بش و سلام و احوال پرسی . 

ولی اون وسط یه حسی هست که یه جوریه ! خوشآیند نیست. 

بعضی ها اونقدر به عنوان دوست و همکار خوبن ، وقتی یه چیزی اینجوری پیش میاد ؛ آدم ناخودآگاه دلش چرکین میشه.

دیگه رابطه ی دوستی و همکاری مثل سابق نمیشه.

اتفاق اول : شانس بد من جفتمون کشیکیم ، نشستیم تو اورژانس .

پرستار خنگ برگشته جلو روی پسره به من میگه این آقای دکتر با تو خیلی خوبه ها ! با بقیه خیلی بداخلاقه ! 

اول سعی کردم از اون جا فرار کنم به یه بهونه ولی نشستم سر جام ، چهره ام رو حفظ کردم و گفتم بالاخره همکلاسی بودیم آشناتریم نسبت به بقیه خب ! :/ تو دلم فحش میدم پرستاره رو . و بعدش خودم رو ! چون پسره همکلاسی من نبوده و ترم بالاییم بوده که عقب افتاده :))) 

خداروشکررر همون لحظه ویزیت خوردم و با اشتیاق رفتم سر مریض ! 

اتفاق دوم : ظهر روز بعدش لباس بیرونم رو پوشیده بودم نشسته بودم تو سالن ورودی بیمارستان درست روبه روی تلفن خونه، داشتم فکر میکردم چجوری برگردم خونه (یه شهر دیگه ام) ، با اتوبوس ؟برم ترمینال؟ با چی برم ؟ با گوشیم ور میرفتم که اومد بالا سرم ، گفت خانم فلانی زاده من دارم میرم ماشین دارم ! بیاین شما هم ! 

از اون اصرار ! 

از من انکار ! 

آخر دروغ گفتم که زنگ زدم آژانس ! 

گفت کنسلش کنین ! ماشین که هستتت ! 

گفتم نه دیگه الان ها میرسه ممنون :/ 

حالا اونم رفت یه راست سر خود پرداز تو سالن ! 

منم اون وسط واقعا قلبم میزد از استرس ! نه میتونستم زنگ بزنم آژانس جلوش ! هم زشت بود ببینه ماشین نیومده ! 

یه دفعه خانوم مهربون تلفن خونه ، صدام کرد گفت ماشینت جلو دره برو .

این خانوم تلفن خونه ایه ، کلی باهام دوسته ، دیده بوده وضعیت رو خودش زنگ زده بود برام آژانس ! 

بماند که کلی پول آژانس دادم جای اتوبوس ! 

ولی به خیر گذشت :))) 


چقدر دوست دارم یکی الآن بهم پیام بده بگه بیا بریم شبی که ماه کامل میشود رو ببینیم این هفته.

چقدر دوست دارم یه نفر خاص بهم پیشنهادش بده ! 

+مشکوکم جد و آبادتونه ! :))) 

+من اونقدر خسته ام نای جواب دادن نظرها رو ندارم ! قول میدم تا ۴شنبه ۱۲ شب همهه رو جواب بدم . 


اخر شب یه دختر بچه ی ۷ ساله ی سرطانی اومد برای دریافت خون .

اونقدر این بچه از محیط بیمارستان زجر کشیده بود که تمام مدت جیغ میزد .

آخرش یه صندلی برداشتم و رفتم نشستم کنارش .

شروع کردم.

من طوطی داشتم دیدیش ؟؟ 

عکس طوطیم رو بهش نشون دادم.

آروم شد .

کلی با هم اینترنت رو زیر و رو کردیم تا سگ مورد علاقه امون رو پیدا کنیم تا وقتی من پولدار شدم و اون بزرگ شد بخریم. 

هر بارم که شروع میکرد نق زدن ؛ سریع مهرم رو میزدم روش :)) 

اونقدر کیف میکرد ! 

تهش گفت من این بار که نق زدم مهرت رو بزن روی کله ام .

مهرم رو زدم رو کله اش دفعه آخر و غش غش میخندید . 

بعد از گرفتن خون مرخصش کردم و رفت .

ولی به این فکر میکردم که چقدر سخته ! 

۳ تا بچه داشته باشی .

دخترات دو قلو.

یکیشون اینجوری  

چقدر برای اون بچه ابهام و سواله که چرا خواهر دو قلوش اونجوری نشده.‌ 

خدایی نامردیه دیگه، خدا ! 

کار به بچه ها نداشته باش ! 

گناهشون چیه ؟؟

این همه درد ! زجر ! 

نهایتِ بی رحمی و نامردی خداس !!!! 


درست همون لحظه ای که انتظارش رو نداشتم اتفاق افتاد.

همون لحظه که عصبانی گفتم دل ببرم ! ولش کن.

همون لحظه که هزار فکر عجیب و غریب به سرم میزد.

نمیدونم تهش چی میشه.

ته داره اصلا یا نه. 

+ببخشید فرصت نکردم هنوز نظرات رو جواب بدم ! 


اصلا بذارین با شما صحبت کنم .

هوم ؟ 

من از حدودهای عید ، هرچقدر میگذره حالم بدتر میشه .

تقریبا میدونم چرا .

کسایی که من رو میشناسن میدونن من از تغییر زیاد خوشم نمیاد ! از اتفاقات غیر منتظره! 

مثلا اونهایی که چند ساله همراه من تو وبلاگن، میدونن که من n ساله میخوام موهام رو رنگ کنم ولی از ترس تغییر کردن نمیتونم. :))

کسایی که ۷ ساله با منن میدونن من حتی وسائلم رو به ندرت تغییر میدم ! مثلا هنوز مارکری که ۷ سال قبل خریدم رو دارم و تا جان در بدنش داره دارم استفاده میکنم :)) و خب ناراحتم از این که زردش تموم شده و من مارکش رو دیگه پیدا نمیکنم ! 

یا میدونن که من ۷ ساله با چه خودکاری مینویسم! 

در این حد ! 

از وقتی یادم میاد من همین شکلی بودم ؛ یه دختر با موهای متوسط و فرق کج و رنگ طبیعی با رژ لب هایی که تو همشون یه رنگ صورتی کالباسی وجود داره ، یکی روشن تر یکی تیره تر و البته اگر دروغ نگم یه قرمز طور تر دارم که سالی دو بار هم نمیزنم :))

اینهایی که گفتم پیش پا افتاده ترین تغییرات تو زندگی هرکسی بود :))

فکر به تغییر پیش روم و نزدیک شدن بهش من رو به شدت به هم میریزه !

اونقدر بد به هم میریزه که شاید تصورش براتون حتی خنده دار باشه. 

برای همین هم هست که وقتی مثلا موردی برای ازدواج و رابطه ی جدی پیش میاد من نمیپذیرمش و در میرم و یه جوری پرونده اش رو میبندم که دیگه باز نشه ! و تا زمانی که پرونده اش بازه من اونقدر به هم میریزم که همه میفهمن یه اتفاقی افتاده ! 

حالا فکر کنین یه همچین آدمی داره به انتهای یک مرحله از زندگی کاری و تحصیلیش نزدیک میشه ! 

الآن فکر به ۶ ماه دیگه ، تموم شدن درسم ، برگشتن پیش خانواده ، تخصص خوندن ، محیط جدید ، آدم های جدید من رو چنان وحشت زده کرده که عملا دارم فلج میشم. 

بعله ! 

این نقطه ضعف منه که من رو فلج میکنه ! 

و خب من قبلا از پس این نقطه ضعف براومدم.

یعنی مجبورم که بر بیام.

اما همیشه لحظه های آخر برش غلبه میکنم ! 

حتی یادمه موقعی که برای پزشکی میخواستم بیام شهر دانشجویی ، درست شب آخری که فرداش ثبت نام تموم میشد ساعت ۷ شب تصمیم گرفتم بیام و ۱۲ شب در حالی که به پهنای صورتم اشک میریختم تو اتوبوس بودم :))

و اگر دروغ نگم یک سال اول گیج ، منگ ،و رسما تو شوک بودم و افسرده.!!

از محیط جدید ، آدم های جدید ، رشته ی جدید . 

+آخیش ! 

راحت شدم !!!! 


شاید باید بپذیرم کم کم که من افسرده شدم.

کارم شده خوردن ، خوابیدن، بیمارستان رفتن ، لا به لاش سه تار زدن و فیلم دیدن.

دیگه پیاده روی نمیرم.

استخر نمیرم.

برای خودم خرید نمیکنم.

با دوستهام بیرون نمیرم! 

از صمیمی ترین دوستم دوری میکنم و اون فکر میکنه برای دوستیمون مشکلی پیش اومده.

کاش میفهید مشکل منم نه رابطه. 

شاید کسی باورش نشه ! من به اون تمیزی دو روزه حمام نرفتم ! دو روزه حتی مسواک نزدم ! دو روزه حتی موهام رو شونه نکردم! 

به نظرتون باید برم پیش روانپزشک ؟ 



شاید باور نکنین.

اما بیشتر از یک ماهه که طرف گاز و غذا درست کردن نرفتم ! 

دست به هیچی نزدم.

بیشتر از یک ماهه که تو یه حالتی مثل کما به سر میبرم.

میرم ، میام ، میخوابم ، پامیشم ، میرم، میام ، میخوابم.

انگار که منتظر یه معجزه ام.‌

+۶ ماه دیگه فارغ التحصیل میشیم و من الان خواب میدیدم که یه اسپانسر حاضر شده هزینه ی جشنمون رو بر عهده بگیره و تو خواب جییغ میزدم از خوشحالی و دل تو دلم نبود که بچه ها رو ببینم و بهشون خبر بدم. یعنی میشه ؟ چقدر مضحکه که بعد از ۷ سال زحمت ، حتی برات نخوان یه جشن بگیرن. 


دیشب دلتون نخواد برا خودم ساندویچ سفارش دادم و نشستم فیلم دیدم .

حدود ساعت ۱۱ و نیم بود ساندویچم اومد.

حدود یک ربع بعد باز آیفونم زنگ خورد دیدم کسی جلو دوربین نیست و برداشتم دیدم کسی جوابی نمیده.

اومدم نشستم به ادامه ی فیلم که مجددا آیفون زنگ خورد ‌.

جونم براتون بگه که ۶ بار این اتفاق تا ساعت ۱ افتاد.

تو ساختمونم هیچ کس نبود ، صاحب خونه ام اینا که روستا بودن و طبقه سومیام هنوز برنگشته بودن .

در خونه ام رو باز کردم و رفتم در اصلی ورودی رو قفل کردم و اومدم در خونه امم قفل کردم و تو اتاق خواب در حیاطم قفل کردم و زنگ زدم به ۱۱۰

تو دلم گفتم الان میگه غلط کردی برا اینکه آیفونت فقط زنگ میخوره زنگ زدی به ۱۱۰ ! 

خودم رو کامل معرفی کردم و گفتم چی شده و گفتم من تو ساختمون تنهام و حقیقتا ترس برم داشته .

آقای پشت تلفن گفت آرامشت رو حفظ کن ، در هات رو قفل کن و در دسترس باش ، من تا چند دقیقه دیگه یه گشت میفرستم .

به ده دقیقه نکشید که صدای تک آژیر پلیس و دور زدنش رو تو کوچه امون شنیدم و دیدم تلفنم زنگ میخوره .

همون آقاهه بود گفت مشکلی پیش نیومد ؟ من گشت فرستادم و مجددا تا صبح هم میان سرکشی میکنن .

کلی ازش تشکر کردم و خیالم راحت شد.

ساعت نزدیک های ۳ صبح بود که همسایه طبقه سومیام اومدن و من خیالم  راحت تر شد و خوابم برد.

اصلا فکر نمیکردم پلیس اینقدر خوب باشه و به خاطر همچین چیزی گشت بفرسته و تازه زنگم بزنه ببینه من خوبم یا نه ! 


تو وبلاگ یکی از بچه ها ، فکر کنم بنفش بود چیزی خوندم که یادآوری کرد بهم که باید لیستی از داشته هام بذارم جلوی چشمم و بابتش شکرگزاری کنم ! لیست زیر احتمالا بلند بالا خواهد بود ! بنابراین انتظاری برای خوندنش نمیره ! 

اما میخوام چالشی رو راه بندازم به نام چالش شکرگزاری ! 

لیست هاتون رو حتی اگر نمیخواین منتشر کنین برای خودتون بنویسین و داشته باشین.

هرکس دوست داشت شرکت کنه این زیر کامنت بذاره :) 

خدا رو شکر میکنم برای : 

موهای قشنگم 

چشمهای سالمم

قدرت چشاییم که میتونه هر لحظه با چشیدن هر طعمی شگفت زده ام کنه 

نفس راحتی که میکشم بدون مشکل 

قلب سالمی که در هر شرایطِ خوب و بدی همراهیم میکنه 

پاهای سالمی که با من تا ته دنیا هم راه میان .

دستهایی که میتونم باهاشون بنویسم ، ساز بزنم ، آشپزی کنم . 

فکر و عقل و هوشی که رضایت دارم ازش و میدونم با استفاده از هوشم میتونم هرکاری رو پیش ببرم 

قدرت دفع مدفوع و ادرارِ راحت و لذت بخش (نخندین ! خیلی ها هستن این قدرت رو ندارن ! دفع از لذت بخش ترین امور روزانه ی یک انسانه ! وقتی به مشکل بخوریم تازه میفهمیم چه چیزی رو از دست دادیم) 

زندگی مجردیم 

داشتن توانایی پرداخت اجاره ی خونه و زندگی مستقل 

تحصیل تو رشته ی مورد علاقه ام 

مادرم 

پدرم 

توانمندیم تو آشپزی و خلق خوراکی های خوش مزه 

داشتن بهترین دوست تو دنیا

همسایه های خیلی خیلی خوبم 

راننده های آژانسی که هرروز صبح با روی باز میان دنبالم

کافه ی تو کوچه و قهوه ها و شربت هاش 

اطمینان از این که ۶ ماه دیگه میتونم شغلی داشته باشم و استقلال بیشتری رو تجربه کنم 

بقالی و میوه فروشی خوب محله ام 

حساب بانکی ای که حداقل تا ۱۰ ماه آینده و پیدا شدن کار و حقوق یاری ام میکنه ایشالا .

+احتمالا لیست به مرور تکمیل میشه. 


هر روز دارم ۱۵۰ کیلومتر میرم و میام و وقتی ظهر میرسم خونه شبیه بستنی عروسکی آب شده ام ، کولر رو روشن میکنم ، خیس عرق از گرمای وحشتناک اون جاده ی بیابونی میشینم نهاری که از شدت گرمای راه هنوز داغه داغه رو با یه لیوان دوغ آب علی میخورم و یک راست میرم تو تختم و بیهوش میشم. 

وقتی هم بیدار میشم میخوام به کلی کار برسم و نمیرسم :))) 

و البته خودم رو اصلا تحت فشار نمیذارم.

کارهایی که انجامشون برام ضروریه طی این مدت ، فقط پایان نامه ام و سه تار و کشیکهام .

درس هم برسم تا جایی که بشه میخونم . 

+لامصب خیلییی گرمه ! چه میکنین با این گرما شماها ؟؟ 

+اضافه کنم به محض آزاد کردن مدرکم یکی از شیشه های دانشکده امون رو میشم ، و اگر از ایران برم ، قبلش ، میام شبونه در خونه چند نفر چنان فحش بدم و داد و بیداد کنم و پته اشون رو بریزم رو آب که آبرو تو شهر نمونه براشون و بعد سریع سوار ماشین میشم و میرم فرودگاه :)))) 


قبل کلاس سرویس بهداشتی رو خیس کردم و پودر و تیرک ریختم.

اومدم لباس چرک ها رو جمع کردم با ملافه ها ریختم تو ماشین لباس شویی و روشنش کردم و رفتم کلاس سه تار.

بعد از کلاس رفتم نشستم تو کافه ی همیشگیم و شیر قهوه سفارش دادم (البته با کلاسش میشه هزلنات فراپاچینو :دی )

با تلفن با مامانم صحبت کردم.

سفارشم رو آقای مهربونِ کافه چی آورد و مثل همیشه گفت اگر شیرینیش کم و زیاد بود بگو تا برات ردیفش کنم .

وقت مشاوره برای مهاجرت به استرالیا گرفتم برای شنبه ساعت ۸ شب.

یه گشتی تو اینستاگرام زدم.

شیر قهوه ام رو خوردم.

 بعد رفتم از لوازم خونگی فروشیِ رو به روی کافه دو تا دیگه بانکه خریدم (چند روز پیش چند تا خریدم تا دمنوش هام رو بریزم تو بانکه و از کیسه در بیارمشون و خوشگل بچینم که دو تا کم آوردم ) وراه افتادم سمت خونه.

قبل از خونه رفتن تو مغازه ی صاحب خونه ام نشستم و با خانومش گپ زدیم و فهمیدم ۸۰ میلیون طلای پیرزن همسایه رو چند روز پیش یدن و بعد فهمیدم پریشب علت اینکه طبقه سوم ساعت سه اومده خونه این بوده که حال شوهرش سر شب گویا از نظر روانی به شدت به هم میخوره و میبرنش بیمارستان و در حدی اوضاعش بد بوده که اعزامش میکنن تهران و خانومش بوده کهدنصف شب برگشته خونه اشون و امروز هم رفته تهران پیش شوهرش.

ناراحت شدم خیلی . هم برای مرد مهربون و نجیب و فوق العاده خوب طبقه سوم ، هم برای اون پیرزن.

اومدم بعدش خونه ام.

لباس ها رو پهن کردم . 

یه بسته ی سه تیکه ای کتف مرغ از فریزر درآوردم و با چند حبه سیر و روغن ریختم تو تابه و گذاشتم رو کوچکترین شعله .

از یخچال کیسه ی خرما رو درآوردم و شستم و گذاشتم تو سبد تا خشک شن و بعدا بچینم تو ظرف و روشون ارده و شیره خرما بریزم و فردا با خودم ببرم برای دو روز آینده که تو بیمارستان میمونم.

خاک شیر رو هم گذاشتم با آب تو یه ظرف تا خیس بخوره . 

ظرف های تمیز رو جا به جا کردم .

گردگیری کردم.

جارو کردم .

سرویس رو شستم. 

و تا این کارها تموم شد مرغ ها هم پخته بودن و طلایی شده بودن و جاتون خالی مرغ ها رو با یه لیوان دوغ آب علی زدم بر بدن . 

ظرف های شامم رو شستم.

خاک شیری که خیس کرده بودم رو ریختم تو جا یخی و بهار نارنج و برگ گل سرخم ریختم روشون و گذاشتم فریزر.

بعدش اومدم تو اتاق خوابم ملافه ی تمیز انداختم روی تختم و عصاره ی اسطوخودوس اسپری کردم رو ملافه ها.(این عصاره رو شاید ۱۰ سال پیش مامانم برام خریده بود و من گهگاهی استفاده میکنم ! )

چند دست لباس تمیز و جوراب بردم گذاشتم رو کانتر آشپزخونه که یادم باشه فردا با خودم ببرم .

یه دست لباس تمیز هم گذاشتم روی تختم و رفتم حمام.

بعد از حمام اسپری بدن گرون قیمت با بوی توت فرنگیم رو زدم (اونجوری نگاهم نکنین ، سوغاتی دخترخاله امه ، من از این چیزا نمیخرم :دی) و لباس پوشیدم .

یه لیوان شربت آلبالو و خاک شیر درست کردم ، توش یه تکه یخ انداختم و گذاشتم روی میز بغل تختم و دراز کشیدم و شروع کردم نوشتن تو وبلاگ :))


شاید باورتون نشه اما سردرد من هنوز ادامه داره ! 

دیشب بیهوش شدم و صبح رفتم بیمارستان .

کارمون تو بخش ساعت ۹ تموم شد و بعدش اومدم پاویون و نفهمیدم دیگه چجوری خوابم برد .

ساعت ۱۲ یکی از بچه ها به زور بیدارم کرد . 

گفت اومدم صدات کنم بیای صبحانه بخوری ساعت ۱۰ ، نمیتونستی چشمات رو باز کنی حتی . 

به زور بیدار شدم و از جام پاشدم و رفتم نهارم رو گرفتم از اشپزخونه و خوردم و دوباره زدم به جاده و برگشتم خونه ی خودم .

تا رسیدم رفتم از فریزر بطری ای که نصفش یخ زده بود رو برداشتم و آب ریختم و گذاشتم کنار تختم و بازم خوابیدم ! 

لحظه ای که داشت خوابم عمیق میشد قشنگ حس میکردم که روحم داره از بدنم جدا میشه .

دقیقا تو خواب صبح هم همین حالت بودم ! میخواستم بیدار شم اما نمیتونستم . قشنگ حس میکردم که روحم از بدنم جدا شده و مماس بدنم قرار داره و میخواد بره بالاتر ولی من سعی میکردم هعی بیدار شم و اون مماس با بدنم مونده بود و بهم فشار میاورد تا بره بالاتر !

الآنم باز میخوام بخوابم ! 

کاش میتونستم یک هفته ی تمام فقط تو خونه بمونم ! 


۱/سردردم به هیچی جواب نمیده .

هوا هم که به شدت گرم.

تا الآن دو لیوان بزرگ شربت خوردم ولی انگار همه اش عطش دارم. 

۲/مشاوره ام انجام شد و فکر کنم بتونم با پول خودم مهاجرت کنم ! 

البته پروسه اش دو تا سه سالی طول میکشه.

اما فکر کنم بیارزه. 

۳/امروز حالی بودم که فقط کافی بود یه کبریت بزنن زیرم و مثل باروت منفجر شم .

و تهشم منفجر شدم .

دختر بچه فلج مغزی ۴ ساله با سابقه ی تشنج های مکرر ، با تشنج ۵ روز پیش آوردنش و کاشف به عمل اومد ۸ ماه میشه داروهای ضد تشنجش رو قطع کردن ! 

رک تو صورتم برگشتن گفتن دیدیم این که خوب بشو نیست ! یه بچه ی دیگه هم اومد تو زندگیمون ، دیگه ولش کردیم .

از روز اول تا همین امروز صبح من نه مادرش رو دیدم ! نه پدرش رو ! فقط یه روز داروهاش رو گفتیم بیارن که زنگ زد پرستار بهم که بیا داروهاش رو مادرش اورده تو فاصله ۱۰ دقیقه تا رفتم مادرش رفته بود.

امروز صبح رفتم ببینمش ، مادرش بالا سرش بود ، تا من رو دید گفت امروز مرخصش کن ! 

گفتم دست من نیست ، دکتر بیاد ، صلاح دونست باشه ! 

پاشد تو صورت من داد زد که من کار دارم ! زندگی دارم ! الاف (علاف) اینم ۵ روزه !!! 

این رو که گفت عنان از کف دادم ! 

گفتم تو کجا بودی ؟ کی هستی عصن ؟؟؟؟ تو این ۵ روز نیم ساعت اومدی داروهاش رو انداختی رفتی و الان اومدی !!!! عمه و خاله اش ۲۴ ساعته بالا سرش بودن ؛ تو کجا بودی ؟ باباش کجاس ؟؟۸ ماهه انداختینش گوشه خونه داروهاشم قطع کردین بمیره ؟؟؟؟ 

خیلی پررو برگشت گفت این که خوب نمیشه ! دارو میخواد چی کار ! اینم به زور عمه اش خوابوندیم اینجا !!! 

دیگه داشتم فریاد میکشیدم گفتم تو مادر نیستی !!!! تو زن نیستی !!!! تو ادم نیستی !!!! این انسانه ! میفهمهههه ! باهاش حرف زدی تا حالا ببینی میخنده ؟؟؟ 

پرستارا و عمه و خاله ی بچه اومدن تو اتاق ! 

قشنگ میلرزیدم از عصبانیت ! 

گفتم نمیتونی یا نمیخوای یا هرچی حق نداری بکشیش ! حداقل بده بهزیستی اونها بهتر از تو نگهش میدارن !!! 

عمه هه با دستش جلو دهنم رو گرفت التماسم کرد و گریه که غلط کردیم ! نزن این حرف رو ! 

عصبانی اومدم نشستم ! 

نزدیک بود مثل ابر بهار گریه کنم ! 

گفتم خدایا به یکی بچه بده که لیاقت نگهداریش رو داشته باشه ! مگه داریم از این موجود پاک تر و بی گناه تر ! 

عمه هه مثل ابر بهار اشک میریخت اومد ازم عذرخواهی کرد ! گفت ببخش زحمت کشیدین همتون ! 

گفتم باید از اون بچه عذرخواهی کنن ! آهش دامنتون رو میگیره اینجوری رهاش کردین !

+بهزیستی هزینه داروهاش رو میده و داروها رو تامین میکنه!

+نگهداری بچه معلول خیلی سخته ! اما هیچ توجیهی برای کشتنش وجود نداره ! یا نباید به دنیا بیاد ! یا وقتی اومد باااید نوکرش باشی ! تمااام ! 



همیشه تشخیص تمارض آخرین تشخیص ممکن برای یک پزشک هست .

دارم فکر میکنم که علاوه بر اینکه ما باید اون دنیا سر خطاهامون ، کوتاهی هامون جواب پس بدیم ، تک تک مریض هایی که به هر عنوانی آزارم دادن باااید جواب پس بدن ! 

حتی همین دختر ۱۳ ساله ای که از ترس خرابکاری و دعوای پدرش ، اومد و من و متخصص اطفال و جراح و سونوگرافیست و کلا یه بیمارستان رو به فنا داد با احمق بازیاش و دروغ هاش و دیوانه بازی هاش و دست آخر صبح خوشحال و خندان رفت .

بزرگ بود .

اونقدر بزرگ بود و عقل رس که وقتی داشت میرفت گفتم از ته قلبم خوشحالم که سالم سالمی ! اما از دستت خیلی ناراحتم ! و باید بعدا جواب پس بدی ! به من ، به تک تک این پرستارها ، به متخصص اطفال ، به اون جراح ، به اون رادیولوژیست ؛ به کل بیمارستان که تمام توانشون رو گذاشتن برای بازیگری تو ! 

و رفتم ! 

اونقدر دیشب فشار روحی به من وارد شد سر همین یک نفر که هنوز که هنوزه سردردم ! 

همون اولش که اومد معاینه کردم فهمیدم تمارض میکنه اما گفتم تمارض آخرین تشخیص باید  باشه و حتی به استادمم گفتم ولی تمام زور و همتم رو گذاشتم و هر احتمالی رو دادم و هر تدارکی لازم بود انجام دادم!

و آخرش .

فقط صبح رفتم بهش گفتم ببین اگر اینقدر واقعا درد داری ، میبرنت اتاق عمل ! باور کن شکمت رو باز میکنن ! فکر نکن هیچ اتفاقی نمیفته ! اگر واقعا درد داری که هیچی کمکت میکنیم ! اگر واقعا درد نداری به خودت رحم کن ! 

بعد از اون ساکت شد ! 

و خوشحال و خندان و سرحال رفت خونه اشون ! 

و من خسته ؛ با موهای ژولی پولی به اون صحنه هایی فکر میکردم که از اتاقش میومد بیرون و خودش رو مینداخت رو زمین و فریاد میکشید و کل بخش رو به هم ریخته بود و یه دختربچه ی ۸ ساله هم ازش یاد گرفته بود همین کار رو میکرد و من و پرستارها رسما داشتیم از فشار روحی و جسمی سکته میکردیم ! 

در حدی بود که استادم رو ۳ صبح کشوندم بالا سرش،  سونوگرافیست رو ساعت ۳ صبح کشوندیم بالاسرش ، جراح رو کشوندیم بالا سرش .

جراح بیچاره ای که ۳ شب بود نخوابیده بود و تلو تلو میخورد دیگه !

+چه چیزی میتونه این حجم سردرد و خستگی رو بشوره ببره ؟ فقط یه استراحت جانانه.

کتابم رو بستم و بیخیال شدم و تصمیم دارم امشب رو استراحت کنم . 

 


دارم به این فکر میکنم که هیچ چیز اتفاقی نیست :) 

مدتی هست برنامه ی قطعی یک سال آینده ام رو ریختم و احتمالا تو این یک سال تو این شهر خواهم موند. 

اول که پیشنهاد کار بعد از فارغ التحصیلیم از طرف اول مسئول اورژانس بیمارستان "ب" و بعد هم دیروز از طرف رییس دانشکده امون برای بیمارستان خصوصی خودمون. 

آشنا شدن با یه گروه تو کافه ی محبوبم و شرکت کردن تو جلساتشون و ملاقات آدم های متفاوت ، درست وقتی که قراره تو این شهر دیگه کسی کنارم نباشه تا چند ماه آینده من دوستهای جدیدی پیدا کردم از بینشون ! 

نشستن آقای "س" سر میزم و قهوه خوردن و صحبت کردن و رسیدن به یه سری ایده ی ناب فرهنگی که از مهر احتمالا استارت بخوره تو این شهر و میخوایم کلی سر و صدا راه بندازیم !

میدونی .

هیچ چیز اتفاقی نیست ! 

:)

+بانو داره مهاجرت میکنه به یه شهر کوچیک دیگه به خاطر کار شوهرش و خب میخواد ۶ ماه جلوتر بهم کادوی تولد یه خوکچه ی هندی بده :))


ساعت ۲ صبح با مهمونم خوابیدیم ، ساعت ۵ صبح پاشدیم درس خوندیم .
من ۷ از خونه زدم بیمارستان ؛ اونم یه کم دیرتر رفت دانشگاه برای کارهای پایان نامه و گرفتن وقت دفاعش .
حالا شانس من بیمارستان همه چیش به هم گره خورد ! 
من باید از این سر شهر (بیمارستان) میومدم دقیقا اون سر شهر برای امتحان ! 
از اون طرف باید قبلش جنگی میرفتم بانک ملی که به حساب دانشگاه ۳۰۰ تومن واریز کنم برای امتحان صلاحیت ! 
همیشه روزهای عادی کار بیمارستان ۱۱ تمومه اما امروز :/ 
تا رفتم بخش زنگ زدن از بخش داخلی ن که یه ct با تزریق داریم شما باید همراهش بری به عنوان اینترن ، مریضم الان منتظر شما تو ct ئه (که درصورت بروز واکنش و حساسیت و . باشیم اونجا ) .
هیچی ، اون یکی همکارمم مرخصی بود ، بخش اصلی خودم رو سپردم به باد هوا و رفتم دیدم مریض نیست .
زنگ زدم از اونجا بخش داخلی میگم پس مریض کو ! 
ده دقیقه بعد مریض رو هلک تلک اوردن .
تندی هم پرستارش رفت :/ گفت این مریضه ، اینم پرونده ! و من با دو چشم خویشتن دیدم که از در رفت بیرون ! حتی صداش زدم برنگشت محل نداد رفت ! 
به تکنسین میگم پرستارش موظفه بمونه ! چرا رفت ! 
در این حد که حتی داروهای مریضم نیاورده بود تحویل بدهههههه .
منم زنگ زدم سوپروایزر داد و بیداد که چه وضعشه ! مریض رو آوردن ، گذاشته رفته به درک ، داروهاشم نیاورده ! مگه من اینجا بیکارم ! 
هیچی حالا نیم ساعت معطل پرستارِ شل و ول تا با خدمه حشمشون تشریف بیارن پایین دارو رو بیارن ! یعنی نکرده بود یه ویال دارو رو بگیره دست خودش ! داده بود دست خدمه ! مگه حمال توئه خدمه ! خودت بگیر دستت بیا ! 
حالا این وسط پیرزنه رو خوابوندیم رو تخت ct، پرستار اومد رگش رو چک کرد فقط ، یهو هنوز دارو نگرفته ،لوس بازی خودش رو زد به ضعف و غش و تنگی نفس. :/ 
 جیغ و ویغ و غش که من به دارو حساسیت دادم‌! 
اون وسط ضعف و بی حالی و غش و ادای تنگی نفسش ، خانوم تشخیصشم گذاشت که حساسیت داده ! 
یعنی میخواستم موهای سرم رو بکنم :/ 
ویال دارو دست تکنسین بود ، گرفتم نشونش دادم گفتم میشه فیلم بازی نکنی ؟ ویال دارو پر پره ! هنوز نذاشتیمش ! 
گفت نمیخوام اصلا ! 
و یهو در آن واحد سرحال نشست روی تخت ، سرحااال ؛ تنگی نفسشم خوببب ! جل الخالق معجزات خداوند اصلا ! 
گفتم خب مادر من نمیخواستی ct کنی ، از اول بگو نمیخوام،زورت که نکردن ، من رو یک ساعت کاشتی اینجا ! تکنسین یک ساعت معطل توئه ! 
خداحافظ ! 
منم گذاشتم رفتم ! 
والا ! 
هیچی ! یک ساعت اینجوری معطل شدم ! 
اومدم بخش دیدم واویلا ! 
استادم اومده رفته ! 
۱۵ تا پرونده روی هم ! 
اوردرها رو هم نمینوسه خودش ! 
هیچی دقیقا دو ساااعت نشستم با پرستار دونه دونه چک کردیم اوردر گذاشتیم :/ 
اون تموم شد اومدم با بانو پاس گرفتیم بریم بانک و از اون طرف هم دانشگاه برای امتحان.
رفتیم بانک.
من خسته .
بانو خسته .
هوا گرمممم. 
تا نوبت گرفتم ، سریع برگه های واریز وجه رو برداشتم پر کردم و تا نوبتومن شد تحویل خانومه دادم با کارت بانکیم که از توش پولها رو برداره ! 
برا دو نفرمون میشد ۶۰۰ .
گفت نمیشه نقد باید بدین .
گفتم چجوری ؟ 
خودپرداز ک بیشتر از ۲۰۰ نمیده .
ماهم دو تا کارت داریم ! 
میشه ۴۰۰ ‌.
بعد گفتم بالام جان خب اینجا بانک ملیه ، کارت بانکی ایم که الان گذاشتم جلوت ملیه ! بیا اینم کارت شناساییم اینم شماره حسابم ؛ برگه بده من ۶۰۰ تومن از حسابم بردارم بدم به تو دیگه .
مگه حالیش میشد ! 
سوزنش گیر کرده بود که فقط نقد .
یه کم صبوری کردم ؛ دو بار دیگه بهش توضیح دادم ! 
باز نفهمید ! 
خلاصه منم از کوره در رفتم ؛ رفتم پیش رییس شعبه .
دیگه حساب کنین که از ی آدم خسته ای که داره هلاک میشه ، یک ربع بعد هم بااید برسه اون سر شهر دانشگاه برای امتحانش و متصدی بانک هم یک عدد خنگ به تمام معناس که نمیدونه چه کار باید بکنه، جلوی رییس شعبه انتظار چه رفتاری میشه داشت ! 
طبیعتا از کوره دیگه کاملا در رفتم ! 
هیچی رییس شعبه من رو نشوند رو صندلی به آبدارچیشون گفت برامون آب آورد ، بدو رفت بالا سر خانومه تو بادجه ، دعواش کرد ، دقیقا همون حرفی ک من بهش زدم که از حساب بانک ملیم ۶۰۰ تومن بردار، همون رو زد تا زنه انجام داد ! 
آخر هم تا دم در خروج بدرقه امون کرد :))) 
امتحانم ۲ ساعت و نیم طول کشید .
الان هم من ی موجود خسته ام که با همون لباس های بیرونش افتاده زیر کولر روی تختش و هنوز ت نخورده ! 

دعا کنید برام ! 

یکی نیست بگه نونت نبود ، آبت نبود ، فشرده کردن برنامه هات چی بود :))) 

شنبه امتحان نسخه نویسی دارم ، حالا این وسط روتین های اینترنی ک شامل و راند و کشیک میشه هم هست .

۲۴ ام امتحان صلاحیت بالینی دارم ! باز این وسط هاش کشیک ها و راندها ! بعد تنها هم هستم ! همه ی دوستهام از شرکت تو امتحان دارن انصراف میدن و من همچنان پررو پررو میخوام امتحان بدم :)) 

باز عین آهو رفتم از استاد راهنمام وقت گرفتم ک نمونه هامم جمع کنم تو این مدت:))) 

فردا دوستم از قم مجدد میاد برای امتحان شنبه و خب رسما مهمون دارم قبل از امتحان و الآن فسنجونم داره روی گاز غل میزنه برای نهار فردا . ! 

تازه فردا صبح باید بیمارستان هم برم ! 

باز تو این فاصله ی چند روزه دوباره با خانواده اش میاد دوستم برای کارهای دفاعش و من رسما باید تدارک پذیرایی از ۵ نفر رو ببینم ، با هم تدارک مراسم دفاعش رو ببینیم ، تو مراسم دفاعش هم شرکت کنم  :)) 

و در انتها به لطف این کوچولوهای پشمالوی زشت و خوشگلِ کر کثیف و آلوده و پر از باکتری و ویروس های عجیب تو بخش اطفال ،  سه هفته اس گلاب به روتون دچار اسهال شدم که خوب هم نمیشه لامصب !!!!! 

هیچی ! من برم در عسل خودم غرق بشم :/ :دی 


تو درمانگاه رفتم شرح حال بگیرم؛ پدر یه بچه شیر خوار ۱ ماهه بغلش بود ، شرح حال گرفتم؛ بعد گفت ما این یکی رو آوردیم برای نمونه ! 

گفتم نمونه ی چی ؟؟؟ ادرار ؟؟؟ خون ؟؟؟؟ 

گفت نه ! 

اینها ۴ قلوان ! همشون یه مشکل دارن ! نمیتونستیم هر ۴ تا رو بیاریم ، برای همین ، این یکی رو برای نمونه آوردم :))) 

همونجا اینقدر خندیدیم با پدر و مادربزرگ بچه که از گوشه ی چشمهامون اشک میومد ! :)) 


یعنی این چند روز بعد اون ماجرای رمز دار تازه فهمیدم ، روابط چقدر زیاده و من چقدر ساااده ام :/ 

فکر میکردم طرف متاهله چون حلقه دستش بود ! الان فهمیدم دوست پسرشه ! بعد اینها به درک ! نشسته راحت از روابطشون میگه ! 

به اون یکی که دوست پسرش همکلاسیمونه ، میگم اون فلش من رو از دوست پسرت بگیر فردا بیار برام لطفا !برگشته میگه امشب نوبت خونه ی منه ، بیاد میگم بیاره میگیرم ازش :/ 

من :/ نوبت خونه ی اون :/ 

اون یکی ۱ ساله با دوست پسرش به هم زده ، نشسته از مشکلاتش تو رابطه ی خاک برسری با طرف میگه که یکی از عوامل به هم خوردن دوستیشون بوده :/ 

ما خیلی اسکلیم ؟ 

یا بقیه یهو روشنفکر شدن ؟ 

من آژانس پسر جوون میاد دنبالم معذبم در و همسایه فکر بد نکنن ! اینا نوبت میذارن خونه همدیگه :/ 


چند روزه اعصابم خرده .

برای اولین بار یه بیماری شیرخوار ۲ ماهه رو تشخیص ندادم

Infantile spasm (اسپاسم شیرخوارگی) . 

اعصابم خیلی خرده .

خیلی ‌.

تقصیر خودمه که اعتماد کردم به شرح حال مادر پدرش که پرستار بودن و به من شرح حال دادن که چشمهاش ترشح داره و چشمهاش رو ا ز دیروز تا به حال انگار سختشه باز کنه .

معاینه اش ک کردم هرکار کردم بیدار بشه که چشمهاش رو باز کنه نشد ولی اون لحظه هیچ علامت دیگه ای نداشت ! نه اسپاسمی‌دیدم ، نه چیزی !

از اون طرف مامانش تو خونه از اسپاسمش فیلم گرفته بود و به من هم نشون نداده بود و یه شرح حال گمراه کننده دادن بهم که میگفتن چشمهاش از بدو تولد مجاری اشکیش بسته بوده ؛ قطره میریخته ، از دیروز ترشحاتش بیشتر شده و چشماش رو باز نمیکنه و گریه میکنه . 

تجربه شد .

دیگه اعتماد نکنم به مادر پدر ! حتی اگر پزشک بودن ! 

بچه رو بذارم جلو چشمم تحت نظر ببینمش ! 

+اتفاقی برای بچه نیفتاده و همه چیز اوکی ئه ! ولی اعصابم از این که از زیر دستم تشخیصش در رفته و گمراه شدم خرده

+فکر میکنم خدا دوستم داره . چون هرچی کیس و بیماری نادره قسمت من میشه :) 

شیوعش ۴ در هر ۱۰ هزار نفره ! 

یعنی تو هر ۲۵۰۰ تا مریض که میبینی ممکنه یکیشون این حالت رو داشته باشه ! پس چقدر خوش شانس بودم که دیدم :)


فردا جلسه کتاب خوانیه .

بانو همون جلسه اول گفت روانشناس جمع ازت خوشش اومد. 

چون بعد جلسه نشستیم سه نفری حرف زدیم.

منم که کلا تو نخ این ماجرا نبودم! 

تا اینکه پریروز به یکی از مسئول هاش پیام دادم گفتم من یکشنبه میام و من رو عضو ثابت گروه کنین .

هیچی .

یک ساعت بعد آقای روانشناس پیام داد که پس ما شما رو عضو ثابت میکنیم و پرسید فقط جلسه کتاب خونی رو میاین یا باقی جلساتم میاین ؟ 

گفتم از ماه دیگه ایشالا و .

همین .

حالا به بانو گفتم ، که پیام داده ، بانو هم گیر که میگه دیدی گفتم ! 

میگم بابا چه ربطی داره آخه ! 

اونم چپ میره راست میاد میگه خبرش رو ۶ ماه دیگه بده بهم :)) 

+امروز صبح تا پام رو گذاشتم تو بخش یه پرستارمون گفت فلانی زاده بودی دیگه شما ؟ 

گفتم آره چطور ؟ 

گفت هیچی دو تا از مریض ها خیلی ازت تشکر کردن گفتم کتبا نامه بنویسن بدن :))

اینقدر خوشحال شدمممممم . 

حس خوبی بود .

+دارم به این فکر میکنم که اگر بانو راست بگه و این طرف جدی جدی پیشنهاد بده بهم ، خیلی بد میشه ! من دوست دارم تو اون جلسات مدام شرکت کنم ! حتی جلسات خودش که روانشناسیه ! خدا کنه این اتفاق نیفته . چون اتفاق افتادنش حضورم تو جلسات رو کمی سخت میکنه   


به جز صبح که اتندها اومدن ویزیت دیروز تقریبا هیچ کاری نداشتم و تو پاویون بودم و تا شب حسابی درس خوندم.

نفهمیدم چجوری خوابم برد ولی اونقدر خسته بودم که بیهوش شدم.

اتاق خوابمون درست رو به روی سرد خونه اس! 

پنجره ها رو باز باز گذاشته بودم و هوا اونقدر مطبوع بود که نگو .

خواب بودم که با صدای آواز خوندن نکره ی ی مرد "سلطاااان سلطااان ، بدن رو ببین جوون بابا و ." پریدم ! 

فهمیدم بنده خدا خدمه اس ، اومده جنازه ای رو جا ب جا کنه و برای غلبه به ترسش داره این آهنگ مزخرف رو میخونه ! 

یه فحشی به ساسی مانکن دادم ، چون دومین باری بود که نصف شب با این آهنگ از خواب میپریدم

خلاصه خوابیدم تااا صبح.

دقیقا هم تلفن بالا سرم بود .

صبح بلند شدم ، یه کم نشستم تو جام ، گفتم من دیشب خواب دیدم تلفن زنگ خورده ؟؟؟؟؟ 

به دوستم گفتم نمیدونم دیشب تلفن واقعا زنگ خورد من جواب دادم ؟ یا خواب دیییدم ؟؟؟ 

هیچی.

صبحانه خوردم و کارهام رو کردم و رفتم تو بخش ، پرستارهای شب کار داشتن شیفت تحویل صبح کارها میدادن ، من رو دیدن غش غش زدن زیر خنده ! 

گفتمممم چی شدههه ؟؟؟ 

یعنی بگم نشسته بودن رو زمین میخندیدن ! اون وسط یکی از اتندها هم اومده بود ، گویا ماجرا رو برای اونم گفته بودن و اونم میخندید :)))

نگم براتون که من واقعا تلفن رو جواب دادم ؟ 

نگم که خواب نبوده ؟ 

نگم که تو خواب چرت و پرت گفتم ؟؟؟؟ 

پرستاره گفت زنگ زدم صدات بیدار بیدار بود ! تهش بعد از این که تلفن رو قطع کردم فهمیدم خواب بودی توهم زدی !!! 

هیچی پرستار زنگ زده گفته مامان بچه میگه سرش درد میکنه ! 

من برگشتم گفتم بگو موهاش رو بالا سرش ببنده :)))) 

پشت بندش گفته چیییی؟؟؟؟ 

منم گفتم تو اون دفتر زیتونی رنگ نوشتم ! 

:))))

یعنی اونقققدر میخندیدن و منم باهاشون میخندیدم که مردیم ! 

گفتم بابا خب چند بار زنگ میزدین من هوشیار میشدم خب !!! :))) 

گفتن دیگه زنگ زدیم به پسراتون ، یکیشون اومد :))

همون لحظه پسرامون وارد بخش شدن و با دیدن من ریسه میییرفتن :))) 


دروغ نگم کمی استرس دارم .

۵شنبه امتحان صلاحیت دارم .

و خب احساس میکنم نیاز به وقت بیشتری دارم.

فردا هم کشیکم .

قطعا سه شنبه بعد کشیکمم خسته ام و نیاز به خواب دارم و یه چهارشنبه میمونه .

از اون طرف خونه ام رو مخمه از کثیفی و به هم ریختگی و وقتی که ندارم برای تمیز کردنش!‌

تنها لطفی که به خودم میکنم برای جلوگیری از انفجار اینه بعد غذا خوردن سریع ظرف ها و قابلمه ها رو میشورم که تلنبار نشن ‌‌.

که دیگه ۵شنبه بعد از امتحان و استراحت تمیز و جمع و جور کنم ! 

هوووف‌

یه نفس عممییق .

فوقش قبول نشدم با آشنایی بیشتر ، آبان ماه شرکت میکنم :) مگه نه ؟ 

برام دعا کنین.

ماچ به پس کله ی همه اتون . heart


کلبه ی خوشگلم رو دیشب حسابی تمیز کردم.

همه جا برق میزنه و بوی تمیزی میده.

صبح کلی تو تختم جا به جا شدم.

کتاب شازده کوچولو رو برای بار n ام تموم کردم و کلی حرف دارم راجع بهش که باید بنویسم و برای یکشنبه آماده کنم .

تو دورهمی فیلم ثبت نام کردم و ظهر باید برم ، فیلم ببینیم و نقدش کنیم  

پاشدم رفتم جمعه بازار.

میوه خریدم.

سیر خریدم.

ذرت خریدم.

آلو خورشتی خریدم (تصمیم به پختن مرغ و آلو دارم).

آلو نمکی خریدم.

انبه خریدم (عشق سومم بعد از موز و نارگیل).

و تهش داشتم میومدم چشمم خورد به غرفه ی گل فروشی و اون زیر یه گلدون خودنمایی کرد.

هعی دو دو تا چهار تا کردم ؛ قیمت کردم ؛ تهش گفت بهت میدم ۳  تومن ! 

یه کم فکر کردم.

گفتم ببین من ۳ تومن رو بهت میدم . ولی ، خونه ی من آفتاب گیر نیست ، هر گلی گرفتم پر پر شده ؛ اگه قراره حالش بد بشه نبرمش ! 

گفت نه ببر با خیال راحت . 

میتونی کلی هم قلمه بزنی ! 

به خودم گفتم قلمه ؟؟؟ 

هوم. 

امتحان میکنم .

و گرفتم تو بغلم و آوردمش :) .

و حالا دارم فکر میکنم شیشه های دارو رو از بیمارستان جمع کنم ، بیارم بشورم و توش قلمه های کوچولو کوچولو از این بزنم. 

هوم؟؟؟ 

+کل خریدهام شد ۳۰ هزار تومن و خیلی راضیم :)


یه بنده خدایی از دوستهامون چند روز قبل عکس گذاشت که عقد کرده ، و هممون کلی خوشحال و تبریک و .

من اصلا همسرش رو نمیشناختم .

از بچه های سراسری ترم پایینی بود .

هیچی خلاصه همون موقع دوست من که از دی ماه مهمانی گرفته رفته تهران به من پیام داد که اینا چجوری آشنا شدن و کی آشنا شدن و.؟ 

گفتم والا من نمیدونم ! 

یهو گفت این پسره تا همون دی ماه به من پیام میداد  ، پیشنهاد میداد ‌.

اضافه کنم که این دوستم هرکی ازدواج میکنه یا دوست میشه میگه شوهر طرف یا دوست طرف به این قبلا پیشنهاد داده بوده ! 

خلاصه .

گفتم بیخیال! حالا از دی به بعد که به تو پیام نداده ! الانم ازدواج کردن دیگه ! 

هیچی تاااکید کردم که به کسی نگه ! شر میشه ! بیخودی این دو نفر رو میندازی به جون هم ! 

اصلا گیریم هم که پیشنهاد داده باشه ! تو نباید بگی که ! 

هیچی آقا این دختره ی خل و چل هم واقعا نمیدونم از رو نفهمی ، حسادت ! از روی چی ، میره این ماجرا رو میذاره کف دست دوست صمیمی دختره ://// 

دوست صمیمی دختره هم گاو تر از اون ، میره میذاره کف دست عروس !!! 

حالا داستان شده و اول کاری این دو تا دو روز بعد عقدشون زدن کاسه کوزه هم رو شدن ! 

چرا یه کم به حرف ها و اعمالمون فکر نمیکنیم واقعا !!! 


آره عنوان رو اشتباه نخوندین ! 

کلا من مثالم که دوستهام میگن هلناز نظریه ی داروین رو اثبات میکنه ! 

چرا ؟ 

چون من دیوااانه ی موز و نارگیلم.

دیوانه ها ! 

در حدی که صبح به صبح که بیدار میشم باااید یه دونه موز رو بخورم ! 

یه چیز تو مایه های چای برای شما میمونه این موز عزیز ! 

نارگیل هم که دیگه نگم ! 

ولی خب از وقتی گرون شده نارگیل شده جزو میوه های سالی یه بار دیگه ! 

ولی سابقا که دونه ای ۶ تومن بود میتونستین من رو وسط خونه ام ببینین که نشستم روی زمین و عین میمون ها اول سوراخ میکنم و آب نارگیل رو میخورم و بعد تپ وتپ میزنم اینور و اونور تا بشکنه ! 

امروز هم برای امتحان داشتیم کیف هامون رو تحویل میدادیم که من یهو گفتم ای وااااای موزم !!! موزم تو کیفم مووووند !!!! (حالا صبح موز خورده بودم ها) این موز ، موزِ تقویتیم بود !!! :))

رییس دانشکده یه دستی کشید پشتم گفت ایستگاه پذیرایی دارین توش موز گذاشتیم براتون ! 

منم خوشحاااال ! 

هیچی ما رفتیم سر امتحان .

امتحان آسکی ئه ! 

اینجوریه که ۱۴ تا اتاق هست ، تو هر اتاق یه سوال میپرسن و یه متخصص نشسته نمره میده به جواب یا کار عملیتون . دو تا از این اتاق ها ، استراحته ! 

تو یکیش موز و آب معدنی بود ؛ تو دومیش شیر و کیک بود .

خلااااصه .

من رفتم اتاق استراحت ، توش موز و آب معدنی بود ! 

آخ آخ نگم که از دیدن اون همه موز یک جا چشمام برق میزد ؟؟؟؟ 

دقیقا کاری که همیشه میکنم ! موز رو با آب جوری میخورم که انگار دارم چای و کیک میخورم ! 

هیچی نشستم ، موزِ قشنگم رو برداشتم ، پوست کندم ، یه گاز زدم ، آب معدنی رو گذاشتم بین پاهام و داشتم موز میجویدم و آب معدنی رو به زور یه دستی باز میکردم که یهو شااااتاراق در اتاق باز شد و عمو دوربین چی با دوربین عکاسیش اومد تو ! 

حالا لپ من باد شده از موز ، یه موز دستم ، عین عمله ها یه دستم به آب معدنی ! 

و شد انچه که شد ! 

با چشمهای از حدقه بیرون زده و لپ باد کرده از موز و اون استایل ازم عکس گرفت و رفت ! 

 

آخرش این عکسم رو روی مجله به عنوان اثبات نظریه ی داروین چاپ میکنن ! 


طبق معمول صفحه ی من دنبال کننده ی کنکوری ، خصوصا کنکور تجربی زیاد داره .

چند نفری خصوصی بعد از اومدن رتبه ها بهم پیام دادن ، م خواستن .

هر سال برای کنکوری ها پست میذاشتم ؛ هر سال هم فحش میخوردم :)) 

خب طبیعیه .

شاید منم تو اون موقعیت یه سری واقعیات رو بهم میگفتن دردم میومد و صدام در میومد .

اما از اونجایی که انسان مدام در حال رشد و تغییر هست ، من تو این مدت به نتیجه رسیدم که یه چیزهایی هست که آدمی باید خودش تجربه کنه .

خودش بهش برسه. 

۶ ماه دیگه دریم تو رشته ی پزشکی تموم میشه و فقط خودم میدونم و دانشجوهای پزشکی و پزشک ها که چه در انتظارمه :) 

کاری ندارم.

من هم یه روزی گرفتار کنکور و سیستم آموزش پرورش بیمار بودم.

الان ۷ ساله گرفتار سیستم دانشگاهی بیمار.

باز هم بیخیال اینها.

تو این چند سال زندگی و دانشگاه عمیقا به این نتیجه رسیدم که آدم باید کاری کنه که حال دلش خوب باشه .

خوش باشه.

ما انسان ها ، تصویر سازیم .

از مسائل مبهم پیش رومون تصویر و رویا میسازیم .

از آدم ها ، از رشته ها ، از شرایط ! .

طبیعی و غیر قابل اجتنابه ! 

من هم همین طورم .

من هم از پزشکی قبل از کنکور رویایی ساختم و الان که داخلشم میبینم ااااا ، چقدررر با اون رویا این واقعیت فاصله داره ! 

من هم مثل همه پشت کنکوری بودم و قبل اینکه بخوام تصمیم قطعی بگیرم که پشت کنکور بمونم یه تصویر رویایی داشتم که اااخ ساعت ۶ صبح پا میشم ، ۱ شب میخوابم ، فقط تایم صبحانه و نهار و شام میذارم و . و وقتی پشتش موندم دیدم اااا چقدررر با اون رویا فاصله دارم.

حتی همین الآنش ! 

همین دیشب گفتم بکوب تا ساعت ۱۲ میخونم و بعد خونه رو دسته ی گل میکنم و رویاش رو ساختم و الآن که چشمم رو تو همون تخت بدون ملافه و اتاق کثیف و خونه ی رو هوا رفته باز کردم میبینم که ااااا چقدر با رویای دیشب فاصله دارم .

باید تجربه کنید .

اما بهایی که پای تجربه هاتون میدین رو هم در نظر بگیرین .

بیشتر از یه حدی که برسه ؛ شما در جا میزنین ، بدون هیچ تغییر مثبتی در زندگیتون .

اگر رویاتون رو زیاد از حد از واقعیت دور کنید ، در جا میزنید .

میشید همکارهای من که زیاد از حد رویای پزشکی رو شاخ و برگ دادن و حالا مثل خر از پزشک بودن پشیمونن .

چشم باز میکنین و میبینین سر یک رویای دور از واقعیت ، ۲۷ سالتونه و هنوز پشت میز کنکور نشستین ، بی اینکه کوچکترین پیشرفتی در زندگیتون داشته باشین ! 

میدونی ؟ 

رویا بساز .

اما نزدیکش کن به واقعیت .

میخوای بمونی پشت کنکور ؟ 

سال اولته ؟ بمون

سال دومته ؟ بمون

سال سومته ؟ بمون 

سال چهارمته ؟ بمون 

سال پنجمته ؟ بمون 

سال n امته ؟ بمون 

ولی قبل موندن فکر کن 

به خودت 

به حرفهاایی که سال قبل که میخواستی بمونی و به خودت زدی فکر کن .

گفتی صبح ها زود پا میشم 

ساعت مطالعه ام n ساعته 

وقتی میشینم پشت میزم تمااام تمرکزم رو میذارم رو خوندن 

و .

انجامشون دادی ؟ 

اگه دادی ، اگه نهایت تلاشت رو کردی ، فقط از خودت بپرس نتیجه ی نهایت تلاش من چی شد ؟ قراره سال بعد چه تغییری کنه ؟ قراره چی بشه ؟ 

آیا این آدم میتونه یه آدم دیگه بشه ؟ 

روحیاتش ؟ 

خلقیاتش ؟ 

استعدادهاش ؟ 

اگر اون کارهایی رو که میخواستی انجام بدی ، انجام ندادی ، باز بپرس قراره چی بشه ؟ دفعه بعدی واقعا قراره انجامشون بدی ؟ 

تو این چند سال وبلاگ نویسیم کلی اومدن سراغم پشت کنکوری ، سال اول ، فروردین شد هنوز نصف مباحث زیست مونده بود ! 

سال دوم اردیبهشت شد هنوز کلی کار اصلی مونده بود .

سال سوم خرداد شد ، گفتن ایشالا سال بعد "جبران" میکنیم .

سال چهارم شد .

پنجم شد . 

چیو جبران میکنی ؟ 

جبران چیه ؟ 

یا قبول کن این تویی ، حال خوندن نداری ، مغزت ب درد ی کار دیگه میخوره ، یا خودت رو تعمیر کن

خلاصه که خیلی خوب فکر کنین .

یه کاری نکنین که ۱۰ سال دیگه یهو به خودتون بیاین و ببینین ۳۰ ساله شدین و هنوز یک قدم هم به اون چیزی ک میخواستین نزدیک نشدین که هیچ ؛ همه ی فرصت های خوب دیگه اتون رو هم کورکورانه ندیدین و از کنارشون بی تفاوت گذشتین .

فرصت هایی که میتونست زندگیتون رو قشنگ تر کنه :) 

و شما بهش توجه نکردین .

+آدم باید یک بار برای همیشه ، سفت و محکم تا تهش بره ! هرچیم شد ، پای لرزش بشینه و با افتخار بگه من این کار رو کردم و پاش هم هستم ! 

تامام ! 


زندگی آدم تو یه لحظه میتونه کن فی بشه ! 

۳۶ ساعته نخوابیدم .

و الان بالاخره بغضم شکست و اونقدر گریه کردم که نزدیک بود بالا بیارم .

تازه ۱۷ ساعت گذشته ! و باید ۱۰۰ ساعت بگذره. 

شاید هم ۲۰۰ ساعت ! 

تو روخدا نپرسین چی شده .

فقط هر وقت یادم افتادین دعام کنین. 

+هیچ‌ کس نمیدونه چی شده جز دوستم . ولی مامانم فهمید ناراحتم از پای تلفن و من هم ناراحتیم رو ربط دادم به pms. 

آخ.

سخت ترین لحظات عمرم رو دارم میگذرونم.


من هم مثل هر آدم دیگه ای به زندگی ادامه میدم .

آنا گاوالدا یه جمله ای داشت تو کتابش "هیچ چیز از زندگی قوی تر نیست".

دیشب کشیک بودم و سه تا مرگ داشتیم.

یه نوزاد.

یه پسر ۱۴ ساله فلج مغزی.

یه پیرمرد ۷۰ ساله. 

سر احیای آخر، همون پیرمرد، از بوی وحشتناکی که از مرحوم متساعد میشد عق میزدم ولی هم چنان ماساژ میدادم که یکی از خدمه رفت برام ماسک آورد و برام خودش بست. 

با یکی از پسرها کشیک بودم ، من اورژانس رو میچرخوندم و اون بخش ها رو .

حالا اون وسط مریض های بدحالی اومدن که من مجبور شدم بفرستمشون icu و حسابی icu رو شلوغ کرده بودم ! 

ساعت ۱۱ شب نشستم پشت استیشن تا قلپ اول چاییم رو خوردم ، کد ۸۸ زدن nicu.

رفتم.

ساعت ۱۲ تا اومدم دوباره چاییم رو بخورم ، دوباره کد ۸۸ زدن icu.

ساعت ۱ نشستیم با همکارم تو icu ، دیگه تونستیم چایی و شیرینی بخوریم و باید حواسمون به یکی از بچه هایی که فرستاده بودم icu هم میبود .

همون نشسته بودیم یهو رو مانیتور دیدم خط پیرمرد صاف شد و کد اعلام کردیم و پرستارهام دست تنها رفتیم کمکشون.

ساعت ۲ اومدم رفتم پاویون ، یه لقمه شام خوردم و بیهوش افتادم تا ۷ صبح.

و اومدم خونه .

و نگم که از طرف جناب اقای روانشناس به یکی از دورهمی ها دعوت شدم؟؟؟؟ :)))


شاید اگر خودم سرطان میگرفتم ، یا بهم میگفتن داری میمیری ، یا اگر خبر فوت و مریضی خانواده ام رو بهم میدادن اینقدر بهم فشار نمیومد ! 

اتفاقی که برام افتاد خیلی بد بود.

فعلا به خیر گذشته.

اما تجربه ی وحشتناکی بود تو زندگیم.

خیلی وحشتناک.

+مرسی از دعاهاتون ❤


من خیلی وقته خانواده ام رو رها کردم.

یه جاهایی برای حفظ سلامت روان و روحش آدم باید رها کنه ! 

حتی اگر عجیب و غیر منطقی به نظر برسه ! 

هیچ چیزی در این دنیا مهمتر از خود آدم نیست.

اولویت باید "خودمون" باشیم.

در عین حال که به دیگران نباید آسیب بزنیم!

من هم در عین حال که آسیبی نزدم و به اصطلاح با پنبه سر بریدم، به خاطر خودم ، خانواده ام رو رها کردم :) 

خیلی وقته. 


فوتبالی نیستم 

فوتبال نمیبینم

تا اخر عمرمم شاید استادیوم نرم 

اما دیروز با دیدن عها تو استادیوم 

با وجود اون حصار جدا کننده ! 

با وجود زن های چادری گشت ارشادی بینشون ، یه جایی از قلبم آروم شد.

+تو این دنیا زن بودن سخته ، اما تو ایران زن بودن جنم میخواد، جربزه میخواد! 

+رفته بودم پاسپورت بگیرم ، آقاهه زارت برگه رو داد بهم گفت اون پایینشم با شوهرت میری دفترخونه امضا میکنه ، بعد بیار.

هیچی نگفتم ، اون پایینش رو هم از قصد پر کردم با اسم و فامیل خودم و دادم بهش و گفتم اخ ! اشتباه اونجا رو پر کردم ! من مجردم نیاز به اجازه ندارم !

یه نگاهی بهم کرد و برگه رو گرفت و خانومِ کارمندِ بغل دستیش گفت خوب کردی !

و تمام مدت دلم میسوخت برای زن هایی که برای داشتن یه تکه پاسپورت باید میرفتن رو مینداختن به شوهرشون !


از یکی از خواستگارام خوشم میاد .

وکیله ، معلمه ، خیلی آدم خوبیه.

ولی ی مشکلی داره.

این تو این شهر ،مسئول برگزاری آفرود و تورهای گردشگریه.

از همون ۷ سال پیشم‌ من میشناسمش ، تو دانشگاه خودمون سال اخر بود من موقعی که اومدم ، تو نشست های ادبی با هم آشنا شدیم.

گهگاهیم باهاشون تور و مسافرت میرفتیم.

حالا مشکلش کجاست ؟

تو این تورها زن و دختر جوون خیلییی میان.

هر سری هم یه عده شیطون توشون پیدا میشه ، از اون مدلها که پاشن وسط اتوبوس برقصن و کارهای نمایشی انجام بدن و هعی شوخی کنن با مردها و .

این آقا کلا معروفه ب اینکه محل نمیده.

اسمش ک میاد میگن اوه اوه آقای فلانی اومد جمع کنین.

ولی خب بالاخره در معرض این ادم ها قرار داره و میبینه.

من چند دفعه اس باهاش میرم میبینم کلا اصلا محل کسی نمیده کاری نداره ، خیلییی سنگین و رنگین ، ولی واقعا ته دلم اعصابم خرد میشه به این فک کنم مثلا بعدا بشه همسرم بعد من مثلا همراهش نباشم این بره اینور و اونور با همچین ادمهایی.

شما چی فکر میکنین ؟؟؟ 

 


افتادم به خونه تی .

احتمالا با سرعت کمی که پیش میرم تا آخر هفته ی دیگه طول بکشه .

از اتاق خواب و میز ارایش و لباس هام شروع کردم .

تا شب با کتاب خونه تمومش میکنم.

بعد میمونه آشپز خونه و کابینت هاش .

تهشم میمونه یه جارو و تی حسابی و تامام.


رفتم تو مغازه "شامپو" میخواستم.

گفتم من فلان شامپو رو میخوام ! 

شامپپو رو گذاشت جلوم گفت مدلهای دیگه هم داره ، و برام چند مدل دیگه اورد ! 

داشتم مدل ها رو نگاه میکردم و روشون رو میخوندم که دیدم همینجوری داره لوازم ارایشیم میاره ! تند تند هم یه چیزایی میگه! 

عین منگ ها نگاه میکردم که اینا چیه! 

واسه کجاس ! 

من ی رژلب و سایه و رژگونه و ریمل بلدم خدایی ! 

این همه چیز چیه اومده دیگه !!!! 

کانتور :/ 

پرایمر :/ 

هایلایت ! 

انصافا هایلایتا خیلی خوش رنگ بودن ولی نمیدونستم کجا باید زد  

هیچیم نپرسیدم ابروم نره !

خلاصه نیم ساعت تند تند گفت و نشون داد و جنس اورد ! 

تهشم من ی لبخند زدم همون شامپو رو حساب کردم و اومدم .

وقتی میومدم بیرون حس کردم داره رسما تو دلش فحشم میده حسابی

+نزنین از این آت و آشغالا به صورتتون  

 


یه مکان توریستی نزدیک شهر دانشجویی من وجود داره که مقبره ی یه عارفی بوده .

قبلا راحت میرفتیم توش و میومدیم ، که یک دفعه چند تا زن گذاشتن توش که به زور چادر بدن بپوشن مردم تو محوطه .

در صورتی ک اونجا نه امام زاده اس ، نه هیچی ! 

از یه طرف از ورود و تجمع درویش ها و صوفی ها هم به طور نامحسوس جلوگیری میکردن.

بعد از این کار کلی تعداد مراجعه کننده ها، خصوصا محلی هایی که مدام میومدن اونجا کم شد.

توریست ها هم خیلی براشون بی مزه بود دیدن یه قبر خشک و خالی.

همه به عشق دراویش و صوفی هاش میومدن.

عملا ماهایی ک هرچند وقت یک بار میرفتیم اونجا جمع میشدیم ، دیگه نرفتیم.

تا رسید به عاشورای امسال.

عاشورا همیشه اونجا مراسم بزرگی برگزار میشه که سنی و شیعه و درویش و . همه کنار هم عزاداری میکنن.

اما امسال مثل بمب ترکید که شیعه ها اجازه ی ورود به مراسمشون به سنی ها و دراویش ندادن رسما . (سنی های این محل شبیه ترکمن ها لباس میپوشن و قابل افتراقن از بقیه ک درویش هامون هم لباس سفید همیشه تنشونه)

نرفتن همانا و مثل بمب ترکیدن ماجرای عاشورا و پخش شدن عکس این بندگان خدایی که بیرون محوطه نگه داشته شدن همانا و برداشته شدن این مساله ی چادر اجبار و کنترل ها هم همانا

و الآن مجدد مدتیه که خبری از اون زن ها و چادرهای کثیفشون نیست و دوباره همه چیز به همون حالت اول برگشته و ما با دل خوش اونجا رفت و آمد میکنیم و از دیدن اون آدم ها و هم صحبتی باهاشون لذت میبریم .

چقدر بد شدیم ما ! 

چقدر بد ! 

هرچی جلوتر میره سنم میفهمم دین و مذهب و متعلقاتش مزخرفترین واژه برای جدا کردن آدم ها از هم بود و بس. 

+کامنت ها رو هم میبندم چون حوصله ندارم بحث کنیم ❤

 


من خیلی همیشه تو خیابون حواسم جمعه.

امروز ی خانم چادری زابلی چسبید بهم ی لحظه احساس کردم ه ! 

از تو کیفم موبایلم رو گذاشتم تو جیب جلوی شلوارم.

دوباره جای دیگه ای خودش رو چسبوند بهم ک سرش داد زدم اون طرف تر راه برو.

هیچی.

رفتم تو مغازه شیر بخرم ؛ در کیفم رو باز کردم ، تو کیفم دو تا کیسه فریزر خالی داشتم و دو تا کارت بانکی ، که زنیکه ی احمق به کاهدون زده بود و کیسه ها و یه کارتم رو برده بود :))))

اونم کدوم کارت! کارتی که تهش ۱۰ هزارتومن بود که حتی نمیشد اون ۱۰ تومنم برداشت کرد

اونقدر خندیدم.

ولی لامصب اونقدر حرفه ای بوده که تو اون مدت کم چجوری زیپ های کیف دوشیم رو باز کرده و برداشته و بسته که من اصلا متوجه نشدم !!! :)) 

خلاصه که به کاهدون زد.

ولی مراقب ها اطرافتون باشین :) 


متنفرم از آدم هایی که بعد از شکست تو یه رابطه سعی در جایگزین کردن دارن . 

اونقدر این موضوع باب شده و تبعات وحشتناکی داره که واقعا موندم .

یک علت هم داره ، اون هم دوستی ها و روابط بی فکر و بی هدف و از سر تنهایی و بیکاریه !

اصلا یه عده فکر نمیکنن به روابطشون ! فقط میخوان یه دوست پسری یه دوست دختری بگیرن محض تفنن ! 

به هفته و ماه نمیکشه به هم میزنن میرن با یکی دیگه ! 

باز این چرخه تکرار میشه ! 

تکرار میشه! 

تکرار میشه! 

+خواهش میکنم ، تمنا میکنم ، برای فرار از تنهایی نه دوست بشین ، نه ازدواج کنین ! 

تنهاییتون جبران نمیشه !!! 

باور کنین نمیشه !!! 

شما باید از درون مساله ی تنهایی رو ابتدا حل کنین !

+لازمه بگم جلوی چشمم دختر ۲۴ ساله از سر این سیکل معیوب و کاری که با روح و روانش کرده بود پر پر شد ؟؟؟ 

 


به اون آقای معلم و حقوق دان و . همون موقع که راجع بهش نوشتم جواب رد دادم در رابطه با آشنایی و .

درخواست کرد که بار دیگری با هم حرف بزنیم.

بهش این فرصت را دادم ولی توضیح دادم که هرچه فکر میکنم من هنوز آمادگی ورود به رابطه ای رو ندارم ! 

هنوز اون معجزه ای که باید کسی بکنه تا من تی بخورم و بتونم وارد رابطه بشم اتفاق نیفتاده.

هیچی .

قرار بود همین حوالی دعوتم کنه به صرف دمنوش و یک گپ طولانی .‌

من دو روز پیش رفتم کافه ، با اتاقِ فرمون.

یکی از آقایونی که من رو میشناخت اونجا بود و اومد سر میزمون نشست و حال و احوال و راجع به مساله ای حرف زدیم و گفت که برنامه رو به اطلاع کسایی که میشناسم برسونم.

شب اومدم و به چند نفر خبر دادم که برنامه چیه و به اون اقا گفتم به اینها من خبر دادم.

اون آقا هم گفت که از آقای معلم و دوست دخترشون خواسته که بیان برای این برنامه ! 

من  

دوست دخترش؟؟؟ 

پررویی کردم و گفتم دوست دخترشون کیه ؟؟ 

گفت خانومِ فلانی! 

حالا خانومِ فلانی کسیه که من هررر بار میبینم هررر بار هم میبینم با اون اقای معلم و گروهش میاد اما ذره ای شک نکردم دوست دخترش باشه !

مگه میشه ! 

طرف دو ماهه پیله اس به من ! همزمان دوست دختر داره ؟ 

اول تو دلم گفتم حتما اشتباه میکنن.

اما حس کنجکاویم نذاشت.

از چند نفر که اون آقا رو میشناختن به نحو زیرزیرکانه ای پرسیدم و فهمیدم که بعلههههه

تنها کسی که خبر نداشته این آقا دوست دختر داره اونم دوست دختر چندین و چند ساله منم !!!!

مخم داشت سوت میکشید عملا !

چون کسی هم اطلاع نداشت این آقا از من درخواستی کرده ، کسی هم به من نگفته بود!

اصلا باورم نمیشه . 

از اون روز تا به حال چیزی به خود اون آقا نگفتم ، پیامی هم داد که سرسنگین جواب دادم.

دقیقا مثل یک بشکه ی باروتم ، منتظرم حرفی بزنه ، جرقه ای بشه برای تردنش!

از طرفی کلی با دوستم خندیدم .

ماجرا رو براش تعریف کردم و دوتایی قهقهه زدیم و اون میگفت تو تهش زن دوم میشی :)))) 


اثرات مخربی که فضای مجازی روی مغز من گذاشته کاملا برای خودم مشهوده.

خصوصا اینستاگرام.

اینستاگرام در لحظه یک سری اطلاعات با حجم زیاد رو وارد مغز میکنه.

دیدن تصاویر و خوندن متن های کوتاه و نیمه کوتاه زیر اونها ، اون هم به تعداد زیاد و پشت سر هم ، باعث شده مغزم عادت کنه به تند گذشتن و تحلیل نکردن !

مغزم مقاومت میکنه در مقابل خوندن مطالب طولانی و منی که تندخوان بودم دیگه خوندن مطالب طولانی در یک کتاب و مقاله وقت بیشتری ازم میبره و خسته ترم میکنه !

اضطراب رو در ناخودآگاه انسان زیاد میکنه ! 

کاملا این استرس رو در وجودم ناشی از این فضا شناسایی میکنم ! منی که توپِ مشکلات و استرس و . اون هم با این کار و رشته ای که مدام توش استرسه ، تم نمیده،یا بهتر بگم به سختی تم میده ، اما این فضا به وضوح به هم ریخته من رو !

جالبیش اینجاست که هرچه بیشتر واردِ بازی این ماجرا میشی ؛ عین کوکایین ، لذت بیشتری میبری ولی کوتاه مدت تر !

یعنی هعی باید بیای بکشیش.

بکشیش.

بکشیش.

اونقدر که به خودت میای میبینی در هر لحظه ای که دستت میاد گوشیت دستته و اولین برنامه ای رو که باز کردی اینستاگرامه !

اثر مخرب بعدی "مقایسه اس".

ما خودمون رو نه تنها با "اشخاص" ، بلکه با "زمانها" و "مکانها" هم مقایسه میکنیم !!!

این باعث میشه منی که در نوع و مدل خودم بهترین و خاص ترینم (همه امون در نوع و مدل و بعد زمانی مکانی بهترینِ خودمونیم) همیشه احساس کمبود کنم ! 

آخ . این دوستم چه آرایش خوشگلی داره ، چه لباس خوشگلی، چه بهشون تو این مکان خوش میگذره، چه موقعیت خوبی داره ، چه غذای باحالی خورده ، چه هتل خفنی رفته ، چه کار باحالی کرده ! و نتیجه این میشه که دقیقا از اون داشته هایی که عده ای دیگه دارن حسرتش رو میخورن و مقایسه میکنن با خودشون لذت نبریم :)

حالا به نظرتون چه کنیم ما گیر افتادگان این فضای مجازی ؟ :) 

 


حال گیری کردم ازش حسابی .

امروز دورهم بودیم ، دوست دخترشم اومده بود ، وارد که شد به دوست دخترش اشاره کردم که بیا کنار من جا هست بشین ، اونم نشست.

هیچی آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم همه از هم ، رفتم تو چشماش نگاه کردم گفتم آقای فلانی ، دوست دخترتون رو چرا معرفی نکرده بودین ! چقدر خوبه و به درد جمع میخوره حرفه اش.

آقا این رو میگی رنگش زرد شد ، سرخ شد ، کبود شد ، دوست دخترشم انصاف خیلی دختر گلیه.

بلافاصله هم خداحافظی کردم اومدم.

همین که فهمید که فهمیدم برای هشت پشتش بسه. 


چند وقت پیش واران پستی در رابطه با رعایت بهداشت نوشت.

من شغل و رشته ام خب جوریه که با آدمها و اقشار مختلف سرکار دارم. 

یعنی یه جوری بهداشت پایینه که من وقتی یه آدمِ تمیزِ بی بو بین مراجعه کننده ها میبینم چشمم برق میزنه.

ولی تو خیابون و . کمتر انتظار دارم اون سطح از بهداشت پایین رو ببینم.

اما اخیرا نمیدونم شانسِ منه ، چیه ، همه اش گیر این آدم ها میفتم.

تو چند تا مغازه وارد شدم ،که از بوی گند آدمها ، خصوصا زنها! مجبور شدم سریع بیام بیرون.

باورم نمیشد چطور یه زن میتونه اینقدر بوی بد عرق بده ! 

چند روز پیش هام فرستادنم یه مدرسه برای معاینه دخترها برای شپش سر.

آقا گفتن بچه ها تو نماز خونه ان ! 

یعنی وارد نماز خونه که شدم از شدت بوی گند پا و جوراب و کفش داشتم سکته میکردم.

برای همین نزدیک یک ربع فقط براشون از رعایت بهداشت حرف زدم و گفتم شما دخترهای بزرگ خجالت نمیکشین ؟ یه نفر و دو نفرتونم نیستین که آدم نادیده بگیره! ۹۰ درصدتون رعایت نمیکنین. 

و با زجر نزدیک دو ساعت تو اون محیط موهاشون رو نگاه میکردم دونه دونه و وقتی کارم تموم شد اومدم بیرون و فضای آزاد احساس میکردم وارد بهشت شدم ! 

بعد هم رفتم پیش مدیر مدرسه گفتم اون فرش ها و موکت هاتونم قول میدم دو ساله شسته نشده ! پای منم بو گرفت الان روی اون فرش از بس کثیف و بدبوئه!

درسته همه چیز گرون شده 

اما باور کنین استفاده از یه دئودورانت و صابون و استحمام روزانه خرج زیادی بر نمیداره.

هووف.


خداروشکر حالم بهتره.

برای پدرم دعا کنید لطفا.

در ضمن چند روزیست وارد رابطه ی دوستانه ی عمیقی شده ام.

یک دوستی متقابل عمیقِ پر از درک.

این حجم از درک و تلپاتی متقابل غیر قابل باوره برای همه.

در حدی که با نگاه به راحتی با هم حرف میزنیم و منظورمون رو میرسونیم.

فعلا قصدی از این رابطه تعیین نکردیم.

دو نفر ترجیح دادیم کمی آشنا بشیم تا بعد در رابطه با این مساله تصمیم بگیریم.

از لذت بخش ترین قسمت رابطه مان شعر خوانی است.

حافظ و شهریار و وحشی را باز میکنیم و بلند بلند میخونیم و معنا میکنیم و لذت میبریم.

 


یه اصطلاحی هست میگن گل بود و به سبزه آراسته شد  ! 

حکایت منه ! 

انگشت دستم شکست! 

چجوری؟ 

رفتیم جنگل ، نشستم ؛ دارم از منظره لذت میبرم ، آقا با n کیلو وزن نشسته روی دستم ، به گونه ای که صدای قارچ شکستنش تو کل جنگل پیچید ! 

بعد همه اونجا دکتر شدن میگن نهههه این گوشتشه ، نشکسته ! 

 

منم عکس گرافی انگشت شکسته ام رو فرستادم تو گروه ! 

از همه اشونم خسارت میخوام بگیرم ! 


اصلا بگذارید برایتان همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کنم .

۱۳ سالم که بود عاشق پسرِ دوستِ پدرم شدم.

بعد از اون در ۲۳، ۲۴ سالگی عاشق مهندس شدم به غلط.

فکر نمیکردم دیگر بتوانم کسی را دوست داشته باشم.

ماه گذشته داشت علاقه ای بین من و معلم شکل میگرفت.

نمیتونم توصیف کنم که چقدر این انسان وقیح و بد بود.

اول که فهمیدم دوست دختر داشته که بعد از کلی موس موس کردن و آسمون و ریسمون بافتن و کتمان کردن مجددا خر شدم.

رابطه مان خوب بود.

تا زمانی که امشب خرابش کرد.

بدجور.

در جمعی قرار گرفتیم.

دو نفر پسر بودن، سه نفر دختر بودیم.

اول که دو تا دخترها شروع کردن به خوردن مشروب.

من و معلم و پسر دیگه لب نزدیم.

بعد کم کم کارشون کشید به شوخی ، شوخی های دستی ناجور. 

تحمل کردم.

چشم غره رفتم به معلم که دم میداد به این شوخی ها و در دلم آشوبی غیر قابل توصیف برپا بود .

همه چیز در لحظه آروم گرفته بود.

من نشستم ، لحظه ای چشممم به کارت بانکی و کارت ملی معلم افتاد ، دراوردم به نگاه کردن که با داد و بیداد و بد و بیراهه گویی معلم مواجه شدم ! 

قبل این ماجرا ، یکی از اون دختر ها رفته بود سر کیف کاری معلم و دل و روده اش رو بیرون ریخته بود ، به اون چیزی نگفته بود اما با من خیلی بد حرف زد.

من هم خداحافظی کردم و بیرون اومدم.

و حالا با وقاحت تمام معلم نه تنها از من عذر خواهی نکرد ، بلکه هزار حرف دیگه هم زد.

دلم شکست.

از اعماق وجودم دلم شکست .

از خودم ناراحت شدم که چرا نشانه ها رو ندیدم.

گفتم مریم تو که دیدی انگشتت شکست ؟ 

تو که دیدی افتادی تو رودخونه ؟ 

تو میدونستی بابا همه ی اینها نشونه اس که بزنتت تا بفهمی این آدم عوضیه ! در شان تو نیست ! 

و اشک میریزم به پهنای صورتم.

+۴۰ نظر تایید نشده دارم و توانایی پاسخ دادن ندارم 

من رو ببخشید 

 


یه زخمی زدن به تن همه ، اون زخم رو دارن انگشت میکنن و زجر میدن.

هنوز به اون روحِ جمعی و نظم لازم برای اعتراض و برای تحول نرسیدیم.

تجمعات بی نظم.

هدف نامشخص.

+تا به حال یادم نمیاد اینقدر طولانی اینترنت رو قطع کرده باشن!

+واقعا باور کنیم اینها همه هدایت خودشون نیست ؟ :))) 


سرم را بوسیده بود در خواب و رفته بود.

نه متوجه محبتش شدم نه متوجه رفتنش.

دو روز قبل را به خاطر اتفاقی خوشایند،اصلا نخوابیده بودم.

تمام بدنم درد میکند.

به زور خودم را از جا بلند میکنم و به یخچال میرسانم و باقی مانده ی پیتزا و سیب زمینی را داخل ماکروفر میگذارم و خودم را به آب میرسانم.

برمیگردم و همانطور سر پا پشت کانتر آشپزخانه پیتزا و سیب زمینی را یک لقمه ی چپ میکنم.

نگاهی به ساعت می اندازم،نگاهی به رخت خواب در هم پیچیده.

اصلا تصمیم دارم هیچ کاری نکنم امروز.

پناه میبرم به رخت خواب در هم پیچیده و سریع خوابم میبرد.

هعی خواب میبینم.

هعی بیدار میشوم.

هعی خواب میبینم.

بار آخری که بیدار شدم،بلند شدم و لباس های کثیف را به ماشین لباسشویی سپردم و دوباره پناه بردم به رخت خواب و با صدای لالایی ماشین لباس شویی مجددا خوابم برد

+گاهی تمامروز را باید بی هدف خوابید.


مدتیه تحت روان درمانیم.

هرچی گره کوره دارم باز میکنم تا روحم آرامش بگیره.

عجیبه روان درمانی.

شما رو با ابعادی از وجودتون مواجه میکنه ک فکر نمیکردین وجود داشته باشن.

و خب شگفت انگیزه.

درسم تموم شده و تا چند روز دیگه نظام پزشکیم رو میگیرم.

احتمالا مدتی رو برم جایی تنها زندگی کنم یه جا مثل شمال‌.

 


این چند ماه همه چیز فشرده و عجیب و غریب گذشت.

حسودی نمیکنم ها !

چرا اصلا حسودی میکنم! 

به بچه های سراسری اینجا!

نزدیک ۲ سال درگیر پایان نامه بودیم همه ی ما!تا قبل از امتحان پره انترنی باید پروپوزال میدادیم و ازش دفاع میکردیم و بعد هم پروسه ی طاقت فرسای جمع کردن نمونه ها و نوشتن پایان نامه و پروسه ی زوری دفاع از پایان نامه تا قبل از اسفند ماه!

هوووف.

اونوقت بچه های سراسری اینجا استادهاشون پایان نامه رو تحویلشون میدن دو دستی ، مقاله اشم میکنن براشون و ۲۰ هم میدن بهشون!

دقیقا ۱۰۹ نظر پاسخ داده نشده هم تو وبلاگم دارم.

ولش کن جواب میدم امشب و فردا دیگه.

جدای از درگیری های بیمارستانی و پایان نامه ای ، از ۶ ماه اخیر، نهایت لذت زندگیم رو بردم ! 

هر هفته سفر رفتم.

زندگی گروهی رو تجربه کردم.

به اندازه ی موهای سرم با آدمهای مختلف و متفاوت آشنا شدم.

اووو.

میتونم یه کتاب ۱۰۰۰ صفحه ای بنویسم از آدم هایی که دیدم!

از تجربه هایی که کردم!

از گیر افتادن تو جنگل و برف و سرما و کوه و بیابون و مرداب و .

دیدن و تجربه کردن آدمهایی که بعضی هاشون بی نظیر و بعضی های دیگه از اونور بوم افتضااااح.

بزرگترین تجربه های زندگیم رو در همین چند ماه کسب کردم.

حالا تبدیل شدم به یک زن قدرتمند که کمتر چیزی میتونه شکستش بده!

کمتر چیز؟ 

هیچ چیز! 

مگر اینکه تک و تنها گیر بیفتم تو کوهستان و نهایتا خوراک گرگ و عقاب بشم! که در برابر اون هم تا مدتی میتونم مقاومت کنم.

از تجربه های فیزیکی مثل شدن هیزم و زنده موندن و جون سالم به در بردن از شرایط سخت بگیر تا تجربه های روحی ضد و نقیض! خوب و بد !

میخواستم برای تخصص بخونم.

یه روز همه ی کتاب ها رو جمع کردم و گذاشتم تو کمدم و گفتم الان وقتش نیست!

الان باید بری پی دل خودت.

و خب حالا.

حالا دیگه وقتشه کم کم زندگی جدید رو رها کنم و برگردم به زندگی ماشینی سابقم.

و این خیلی سخته.

خیلی.

خیلی چیز ها در نظرم کم ارزش و بی ارزش شده.

مدام از خودم میپرسم خب حالا که چی مثلا بری اینقدر پول در بیاری ؟ 

یا حالا که چی ؟ 

حالا که چی ؟ 

یادم میاد یک سال قبل جایی به غیر از خونه ی خودم خوابم نمیبرد! 

کم کم تو بیمارستانم خوابم برد.

الان دیگه رو یه زمین سرد و خیس هم خوابم میبره.

چقدر آدمی عجیبه.

چقدر عجیب.

یه عده پرسیده بودین چرا روان درمانی ؟ 

چند ماه قبل به این نتیجه رسیدم که یه سری اخلاق ها و طرح واره ها به خاطر تربیت غلطی که خانواده ام داشتن، مثل همه ی خانواده های دیگه ، باید اصلاح بشه تا به رشد من کمک بیشتری بکنه! 

وقتی وارد درمان میشه و طرحواره ها میان جلوی چشمت، تازه میفهمی ای داد و واویلا! 

چه خبببرههههه.

چه خبررهههه.

شما چه خیر ؟ چه میکنین؟


خیلی از مسائلی که سابق بر این به نظرم ارزش بودالان کاملا برعکس شده و در نظرم پشیزی اهمیت ندارن.

و وقتی با آدم هایی رو به رو میشم که اون مسائل براشون مهمه،سکوت میکنم و ازشون دور میشم و تو دلم میگم اونهام یه روزی میرسن به اینی که من بهش رسیدم.


صد و بیست نظر منتظر تایید.

و من همچنان قصد جواب دادن و تایید کردنشان را ندارم.

قصد دارم ها.

ولی باسن مبارک کمی تنبلی میکند!

چند روزیست به خانه ی پدری برگشته ام ، آن هم از سر بی میلی و اجبار.

اجبارِ کارهای اداری خودم و اجبار به تخلیه ی اتاق خوابم چون چند وقت دیگر اسباب کشی است.

بله.

مامان و بابا بالاخره بعد از N سال خانه را تغییر دادند.

من بعد از هفت سال فارغ التحصیل شدم.

اصلا شک دارم بخواهم به نوشتن اینجا ادامه دهم.

چند وقتیست در ذهنم آرزوها و خواسته هایی را مرور میکنم.

رسیدن بهشان خیلی دور نیست.

غیر ممکن نیست.

ولی زمان میبرد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها